بتوانند جواب های مناسب حال بدهند. اغلب به گروهی سرباز سواره نظام برخورد میکردند که افسری فرمانده آنها بود و به راه افتاده بودند تا سرباز جمع کنند. آنها را قاپ می زدند، درست مثل موقعی که با کمند گاوهای جوان را به دام میکشاند. فرمینا داثا با آن همه وحشیگری چیزی را که برایش از دور مانند افسانه بود، در جلوی چشم می دید. یک شب، یک گروه نظامی که معلوم نبود به چه دستهای تعلق دارند به آنجا شبیخون زدند، دو نفر از افراد کاروان آنها را دستگیر کردند و در فاصله کمی از آن خوابگاه به درختی دار زدند. لورنزو داثا که حتی آنها را نمی شناخت، از دار به پایین کشاندشان و مثل دو مسیحی واقعی به خاکشان سپرد. کارش به خاطر شکرگزاری از پروردگار هم بود؛ از این که جان سالم به در برده بود، سپاسگزار بود و حق هم داشت. مهاجمان با تفنگی که روی سینه اش هدف گرفته بودند او را از خواب بیدار کرده و فرمانده آنها که به چهره خود خاک زغال مالیده بود و اونیفورمی پاره به تن داشت، نوری به چهره او افکنده و پرسیده بود که طرفدار آزادیخواهان است یا محافظه کاران. لورنزو داثا هم گفته بود: «نه از این و نه از آن. من صرفا یک سلطنت طلب اسپانیولی هستم و بس. »
فرمانده گفته بود: «چه سعادتی!»
و همان طور که بازوی خود را به عنوان درود بالا برده بود و آنجا را ترک می کرد، گفته بود: «زنده باد شاه!»
دو روز بعد به دشتی نورانی رفتند که دهکده پر از سرور و شادی *وایه دوپار* در آنجا قرار داشت. در حیاطها خروس جنگی به جان هم انداخته بودند، از گوشه کنار هر خیابان صدای نواختن آکوردئون به گوش می رسید. اسب سوارانی روی اسب های اصیل می تاختند و صدای
فرمانده گفته بود: «چه سعادتی!»
و همان طور که بازوی خود را به عنوان درود بالا برده بود و آنجا را ترک می کرد، گفته بود: «زنده باد شاه!»
دو روز بعد به دشتی نورانی رفتند که دهکده پر از سرور و شادی *وایه دوپار* در آنجا قرار داشت. در حیاطها خروس جنگی به جان هم انداخته بودند، از گوشه کنار هر خیابان صدای نواختن آکوردئون به گوش می رسید. اسب سوارانی روی اسب های اصیل می تاختند و صدای
Valledupar