نام کتاب: عشق در زمان وبا
آزاد در لب جاده که با تیرک های چوبی ساخته شده و سقفشان را با شاخه های نخل پوشانده بودند. هر رهگذری حق داشت تا سحر در آنجا بماند. فرمینا داثا موفق نشد حتی یک شب را با آرامش به صبح برساند. از ترس، عرق سرد می ریخت و در آن ظلمت به رفت و آمد مسافرانی گوش می داد که در سکوت محض، حیوانات خود را به تیرک ها می بستند و نوهای بزرگ خود را نیز به هر جایی که امکان داشت آویزان می‌کردند.
غروب وقتی اولین مسافران وارد می شدند، آنجا ساکت و آرام بود، ولی همین که سحر می شد به بازار مکاره تبدیل می گردید. با ننوهایی که بدون نظم و ترتیب این جا و آنجا، بالا و پایین، آویخته شده بودند. پرندگان لنگ درازی که سرپا چرت می‌زدند، و خشم بزغاله ها که به تیرک ها بسته شده بودند و داد و قال خروسهای جنگی در قفس های ویژه که به خاطر گرانبها بودن به کاخ های فرعونهای مصری شباهت داشت و صدای نفس نفس زدن سگ های کوهستانی که به آنها آموخته بودند به خاطر خطرات جنگ، پارس نکنند و زوزه هم نکشند. لورنزو داثا به این چیزها عادت داشت، نیمی از عمرش را در چنان مناطقی به خرید و فروش چهارپایان گذرانده بود و تقریبا همیشه هنگام سحر، دوستان قدیمی خود را ملاقات می کرد. ولی برای دخترش عذابی بود مداوم. بوی گند ماهی دودی به بی اشتهایی حاصل از غم و غصه‌اش اضافه می شد و اشتهایش را به کلی کور می کرد. اگر دیوانه نشد فقط به خاطر این بود که مدام خاطره فلورنتینو آریثا دلداری اش می داد. نه، بدون هیچ گونه شک و شبهه، آنجا سرزمین فراموشی نبود.
وحشت دائمی دیگر جنگ بود. از ابتدای سفر به آنها گفته بودند این خطر وجود دارد که در راه به نیروهای درگیر جنگ برخورد کنند. قاطرچی‌ها راه تشخیص کدام طرفی بودن آنها را یادشان داده بودند تا

صفحه 137 از 536