نام کتاب: عشق در زمان وبا
لورنزو داثا مجبور شد مثل طوطی ها به او مورب نگاه کند و با چشم چپش دنبالش بگردد. سه کلمه ای را که بر زبان آورد، درست و حسابی تلفظ نکرد، بلکه سه لغت را با فاصله ادا کرد: «مادر - به - خطا!»
در همان هفته دست دخترش را گرفت و او را همراه خود به سفر فراموشی برد. برایش توضیحی هم نداد. به اتاق او هجوم آورد، با آن سبیل چخماقی که از روی خشم با جویدن تنباکو کشف شده بود. به او دستور داد تا چمدان خود را آماده کند. دختر از او پرسید که خیال دارند به کجا بروند و او در جوابش گفت: «به سوی مرگ.» دختر هراسیده از جوابی که بسیار به واقعیت شباهت داشت سعی کرد با شجاعت روزهای قبل با او مواجه بشود، ولی پدرش کمربند خود را که قلاب مسی سنگینی داشت باز کرد، دور مچ دست پیچید و چنان محکم روی میز کوبید که صدایش مثل شلیک یک تفنگ در تمام خانه طنین افکند. فرمینا داثا که به ظرفیت خود واقف بود و می‌دانست که باید چه وقت خویشتندار باشد، وسایل را آماده کرد: دو تشک حصیری و یک ننو و دو صندوق بزرگ با تمام لباس هایش، چون اطمینان داشت که آن سفر، سفری بدون بازگشت است.
قبل از آن که لباس بپوشد به حمام رفت و در را به روی خود قفل کرد و روی تکه ای کاغذ توالت، نامه ای کوتاه برای وداع با فلورنتینو آریثا نوشت. بعد با قیچی باغبانی گیس بافته خود را از پس گردن چید و آن را در جعبه ای مخمل که رویش زر دوزی شده بود گذاشت و همراه نامه، برای او فرستاد.
سفری بود جنون آمیز. فقط مرحله اول آن، سوار بر قاطر همراه یک کاروان از قاطرچی‌های کوه‌های آند و از پیچ و خم سیررا نوادا، یازده روز طول کشید. در تابش آفتاب سمج زشت شد. باران‌های افقی ماه اکتبر

صفحه 135 از 536