عرق مینوشید. چنان غرق در واقف شدن به گذشته فرمینا داثا شده بود که حتی به فکر این هم نیفتاده بود که وقتی حرف های او تمام شد، چه بگوید. ولی وقتی نوبت او شد، متوجه شد که به رغم هر جوابی، به هر حال باید تسلیم سرنوشت شود.
پرسید: «آیا با او در این مورد صحبت کرده اید؟»
لورنزو داثا گفت: «این دیگر به شما مربوط نیست.»
فلورنتینو آریثا گفت: «این را از این بابت از شما سؤال میکنم چون به نظر من اوست که باید در این مورد تصمیم بگیرد.»
لورنزو داثا گفت: «اصلا و ابدا. این مسائل به مردها مربوط می شود و باید بین مردها حل شود.»
لحن صدایش تهدید آمیز شده بود و یک مشتری که پشت میز کنار آنها نشسته بود، سرش را برگرداند و نگاهی به آنها انداخت. فلورنتینو آریثا با صدایی پایین تر صحبت کرد ولی با لحنی بس مصممانه و تا آنجایی که برایش مقدور بود، آمرانه.
«من به هر حال عجالتا هیچ جوابی ندارم بدهم. باید اول ببینم عقیده او در این باره چیست. در غیر این صورت مثل این می ماند که به او خیانت کرده باشم. »
آن وقت لورنزو داثا به پشت صندلی تکیه داد. پلک چشمانش سرخ و مرطوب بود، چشم چپش در مدار خود چرخی زد و چپ باقی ماند. او نیز صدایش را پایین آورد.
« کاری نکنید که مجبور شوم با تپانچه به شما شلیک کنم.»
فلورنتینو آریثا حس کرد که رودههایش از کف سرد پر شد، ولی صدایش نلرزید چون حس کرد که حضرت مسیح مثل تکیه گاهی پشت سرش ایستاده است. دست روی سینه گذاشت و گفت: «شلیک کنید. هیچ افتخاری بالاتر از شهید شدن به خاطر عشق نیست.»
پرسید: «آیا با او در این مورد صحبت کرده اید؟»
لورنزو داثا گفت: «این دیگر به شما مربوط نیست.»
فلورنتینو آریثا گفت: «این را از این بابت از شما سؤال میکنم چون به نظر من اوست که باید در این مورد تصمیم بگیرد.»
لورنزو داثا گفت: «اصلا و ابدا. این مسائل به مردها مربوط می شود و باید بین مردها حل شود.»
لحن صدایش تهدید آمیز شده بود و یک مشتری که پشت میز کنار آنها نشسته بود، سرش را برگرداند و نگاهی به آنها انداخت. فلورنتینو آریثا با صدایی پایین تر صحبت کرد ولی با لحنی بس مصممانه و تا آنجایی که برایش مقدور بود، آمرانه.
«من به هر حال عجالتا هیچ جوابی ندارم بدهم. باید اول ببینم عقیده او در این باره چیست. در غیر این صورت مثل این می ماند که به او خیانت کرده باشم. »
آن وقت لورنزو داثا به پشت صندلی تکیه داد. پلک چشمانش سرخ و مرطوب بود، چشم چپش در مدار خود چرخی زد و چپ باقی ماند. او نیز صدایش را پایین آورد.
« کاری نکنید که مجبور شوم با تپانچه به شما شلیک کنم.»
فلورنتینو آریثا حس کرد که رودههایش از کف سرد پر شد، ولی صدایش نلرزید چون حس کرد که حضرت مسیح مثل تکیه گاهی پشت سرش ایستاده است. دست روی سینه گذاشت و گفت: «شلیک کنید. هیچ افتخاری بالاتر از شهید شدن به خاطر عشق نیست.»