نام کتاب: عشق در زمان وبا
بیماری بدتر، شهرت بد است.» و ادامه داد که راز موفقیت او فقط در این بود که هیچ یک از قاطرهایش مثل خود او مصممانه و مثل خر کار نمی کردند. حتی در بحبوحه جنگها، وقتی مزارع لگدمال می‌شدند و دهات به خاکستر می نشستند. دخترش بی آن که کوچکترین اطلاعی از نقشه ای که برای آتیه او کشیده شده بود در دست داشته باشد، با ذوق و شوق در آن بازی سرنوشت شرکت می کرد. دختری بود بسیار باهوش و با انضباط. به مرحله ای که همان طور که خودش خواندن و نوشتن را به سرعت آموخته بود، همان طور هم به پدرش یاد داده بود. در دوازده سالگی چنان واقع بین شده بود که می توانست بدون کمک عمه اسکولاستیکا خانه را به تنهایی اداره کند. آه کشید و گفت: «یک قاطر چموش طلایی است.» وقتی دخترش دبستان را با بهترین معدل و گرفتن مدال افتخار به پایان رسانده بود، او متوجه شده بود که شهر سان خو آن دِ لا سیناگا برای عملی ساختن آرزویش جای بسیار کوچکی است. آن وقت زمین ها و چهار پایانی را که در اختیار داشت فروخته و با نیرویی تازه و شاداب و هفتاد هزار پزوس طلا در جیب به این شهر رو به ویرانی آمده بود؛ شهری که افتخاراتش را موریانه جویده و سوراخ سوراخ کرده بود. با این حال هنوز جایی بود که زنی زیبا که با روش‌های قدیمی تحصیل کرده بود با ازدواجی مناسب امکان این را به دست آورد که گل سرسبد جامعه بشود. ظهور ناگهانی فلورنتینو آریثا در آن نقشه جساب شده، مانعی بود بسیار غیرمترقبه. لورنزو داثا توک سیگار برگ را در استکان عرق تر کرد و پک عمیقی زد که دودی از آن بیرون نیامد، گفت: «در نتیجه آمده‌ام از شما تقاضایی بکنم...» با لحنی غمگین جمله اش را خاتمه داد: «خودتان را از سر راه ما کنار بکشید.»
فلورنتینو آریثا حرف های او را گوش می داد و جرعه جرعه از استکان

صفحه 133 از 536