نام کتاب: عشق در زمان وبا
گفتگو و بحثی خواهد بود، مخالف همدیگر. نه تنها به خاطر این که فرمینا داثا در نامه‌هایش به او یادآور شده بود که پدرش بسیار بداخلاق است و به سهولت مثل ترقه از جای در می رود، بلکه چون خود او دیده بود که حتی وقتی سر میز قمار قهقهه می‌زند، چه نگاه خشمگینی دارد. همه چیز در او امل و خشن بود. آن شکم گنده. آن طرز حرف زدن که مدام در حال فرمان دادن بود و خط ریشش که به شکل حیواناتی بود که اسمشان سیاه گوش است. دستانی زمخت که انگشت سبابه آن با انگشتر عقیق سلیمانی باد کرده بود. تنها چیزی که در او خوشایند بود و فلورنتینو آریثا از اولین باری که راه رفتنش را دیده بود، به آن پی برده بود، این بود که درست مثل دخترش همانند یک گوزن قدم بر می داشت. با تمام این احوال وقتی صندلی را به او تعارف کرد تا بنشیند متوجه شد که آن قدرها هم که تصور می کرد وحشی نیست. نفس تازه کرد. مرد یک استکان عرق رازیانه تعارف کرد. فلورنتینو آریثا هرگز در عمرش ساعت هشت صبح عرق نخورده بود ولی آن را با کمال میل پذیرفت چون حس می‌کرد که سخت بدان نیازمند است.
لورنزو داثا در واقع درست با همان پنج دقیقه ای که گفته بود منظور خود را بیان کرد. و آن را هم با چنان صداقتی بر زبان آورد که فلورنتینو آریثا را خلع سلاح کرد و او را گیج بر جای گذاشت. پس از مرگ همسرش به خود قول داده بود تا تنها هدف زندگی اش این باشد که از دخترش یک خانم تمام و کمال بسازد. نقشه‌ای بود بس طولانی و نامعلوم، آن هم برای یک تاجر قاطر که سواد خواندن و نوشتن هم نداشت و گرچه هرگز ثابت نشده بود ولی شایع بود که دزد چهارپایان است. در استان سان خو آن لا سیناگا همه پشت سرش این را می‌گفتند. یک سیگار برگ سیاه که خاص قاطرچران‌ها بود به دهان گذاشت و روشن کرد و غرولندکنان گفت: «از

صفحه 132 از 536