نام کتاب: عشق در زمان وبا
پا پیش بگذارد و خواستگار مناسبی برایش پیدا کند که او را سعادتمند سازد. ولی این حرف ها به گوش دخترک فرو نمی رفت، انگار با یک مرده حرف می‌زد. گوشش بدهکار نبود. وقتی دید که شکست خورده است در ناهار روز دوشنبه دیگر طاقت از دست داد و ناسزاگویان کم مانده بود منفجر شود که دخترک چاقوی تیزی را که برای بریدن گوشت روی میز بود، به گلوی خود گذاشت، خونسرد ولی بسیار مصمم بود، با چشمانی که از حدقه بیرون می زد، به نحوی که پدر دیگر جرئت نکرد به تلاش خود ادامه دهد و تصمیم گرفت پیه این را به تن بمالد و برود مثل مردها پنج دقیقه با آن ماجراجوی فلک زده صحبت کند؛ با آن کسی که حتی به یاد نمی آورد دیده باشدش؛ با کسی که با موجی شوم به زندگی او پاشیده شده بود. بنابر عادت، قبل از خروج از خانه، هفت تیر خود را هم برداشته بود، گرچه از روی احتیاط آن را زیر پیراهن خود پنهان نموده بود.
وقتی لورنزو داثا بازوی جوان را چسبید و از میدان کلیسای جامع به سمت کافه کشیش‌ها کشاندش، هنوز نفس در سینه اش حبس بود. در آنجا یک صندلی به او تعارف کرد تا بنشیند. در آن ساعت روز، کافه هنوز مشتری نداشت و یک پیشخدمت زن سیاهپوست کاشی‌های سالن بزرگ و شیشه های شکسته و گرد و خاک گرفته را می شست و صندلی‌ها هنوز وارونه روی میزهای مرمر بودند. فلورنتینو آریثا اغلب دیده بود که لورنزو داثا در آن کافه با فروشندگان اسپانیولی، قمار بازی می‌کرد و شراب می نوشید؛ با کسانی که داشتند درباره جنگ‌هایی داد و قال می کردند که ربطی به جنگ های داخلی نداشت. آگاه به تقدیر عشق، همیشه از خود سؤال می کرد ملاقاتی که دیر یا زود باید پیش می آمد چگونه خواهد بود. ملاقاتی که هیچ نیروی بشری قادر نبود جلوی آن را بگیرد، چون از ازل در سرنوشت هر دوی آنها نوشته شده بود. در نظر مجسم می‌کرد که

صفحه 131 از 536