نام کتاب: عشق در زمان وبا
مست و لایعقل که بجز همخوابگی نه از او چیز دیگری بخواهد و نه سؤالی بکند، همخوابه شود. پیدا شدن مردی جوان و نجیب و بدون زن مثل فلورنتینو آریثا، هدیه‌ای گرانبها بود که از آسمان جلوی پایش به زمین افتاده بود. از همان لحظه اول که دیده بودش فهمیده بود که خیلی به خود او شباهت دارد: کسی که محتاج عشق است. ولی جوانک به اشارات او بی اعتنا مانده بود. خود را برای فرمینا داثا پسر نگاه داشته بود و هیچ نیرویی در عالم قادر نبود او را از تصمیم خود برگرداند.
چهار ماه قبل از تاریخ تعیین شده برای اعلام نامزدی رسمی، زندگی او به این طریق می گذشت تا ساعت هفت صبح روزی که لورنزو داثا پا به تلگرافخانه گذاشت و سراغ او را گرفت. از آن جایی که صبح زود بود و او هنوز به سر کار نیامده بود، تا ساعت هشت و ده دقیقه روی نیمکتی به انتظار نشست. انگشتر طلای خود را که نگینی از عقیق سلیمانی داشت از یک انگشت خود در می آورد و به انگشت دیگر فرو می برد. تا او وارد شد، شناختش، همان تلگرافچی ای بود که تلگرافی را به خانه اش آورده بود. بازوی او را چسبید. گفت: «پسرجان، همراه من بیا، من و سرکار باید پنج دقیقه، مردانه با هم صحبت کنیم.»
فلورنتینو آرثا که چهره اش مثل یک میت رنگ باخته بود، بی اراده به دنبالش به راه افتاد. ابدا چنین انتظاری نداشت. فرمینا داثا نه فرصتی به دست آورده بود و نه طریقه ای که او را باخبر کند. واقعیت در این بود که روز شنبه گذشته، خواهر روحانی *فرانکا دِ لا لوث*، مدیر مدرسه، سر کلاس فرضیه پیدایش گیتی بدون سر و صدا یکمرتبه مثل مار به آن جا خزیده بود، به بالاسر همه شاگردان رفته بود تا بازرسی و سرکشی کند.
Pranca De La Luz

صفحه 128 از 536