مردی بشود که بیش از سه مرتبه با او همخوابه می شد. تا وقتی به آنجا نیامده بود زنی بود بی تفاوت. هر گونه امیدی را از دل بیرون رانده و نومیدانه به زندگی خود ادامه داده و بدون آن که شتابی از خود نشان دهد در انتظار بود. ولی زندگی آن خانه خیلی پرزورتر از صفات نیک او بود. کار خود را ساعت شش بعداز ظهر آغاز می کرد و تمام شب، اتاق به اتاق پیش می رفت. یک جاروی سطحی می زد، کاپوتها را جمع می کرد. ملافهها را عوض می کرد. باورنکردنی نبود که مردها، پس از عشقبازی چه چیزهایی از خود بر جای میگذاشتند. استفراغ و اشک. چیزهایی که برای آن زن، کاملا قابل فهم بود ولی چیزهای دیگری نیز باقی می گذاشتند که بسیار خصوصی بودند؛ چیزهایی معمایی: خون روی کف زمین، ادرار که به هر طرف پاشیده شده بود، چشمهای مصنوعی شیشه ای، ساعت های طلا، دندان عاریه، مدال هایی که به گردن آویخته میشد و در آنها چند تکه موی فرفری طلایی قاب شده بود، نامههای عاشقانه، نامههای اداری، نامههای تسلیت و صد جور نامه دیگر. خیلیها برای پس گرفتن اشیای فراموش شده خود برمی گشتند، ولی عموما اشیاء در همان جا باقی میماند و کسی رجوع نمی کرد. لوتار توگوت آن اشیاء را برمی داشت و در جایی قایم می کرد. در آنجا را هم قفل میکرد چون فکر می کرد که ساختمان رو به ویرانی آنجا، با آن هزاران هزار اشیای خصوصی فراموش شده دیر یا زود به موزه عشق تبدیل خواهد شد.
کار زن بسیار مشکل و حقوقش بسیار ناچیز بود. این را به خوبی پذیرفته بود. آنچه برایش غیرقابل تحمل بود، هق هق گریه، آه و ناله و صدای جیرجیر فنر تختها بود. خون در رگ هایش غلیان می کرد و همراه با غم در دلش رسوب می نمود. هنگام سحر طاقتش تمام میشد و دلش می خواست با اولین گدایی که در خیابان جلویش سبز میشد یا با مردی
کار زن بسیار مشکل و حقوقش بسیار ناچیز بود. این را به خوبی پذیرفته بود. آنچه برایش غیرقابل تحمل بود، هق هق گریه، آه و ناله و صدای جیرجیر فنر تختها بود. خون در رگ هایش غلیان می کرد و همراه با غم در دلش رسوب می نمود. هنگام سحر طاقتش تمام میشد و دلش می خواست با اولین گدایی که در خیابان جلویش سبز میشد یا با مردی