می گذاشتند. طوری که وقتی فلورنتینو آریثا از سر کار خود به آنجا می رفت می دید که تمام ساختمان پر شده از پری های دریایی سراپا برهنه که داشتند اسرار شهر را فریادزنان فاش می کردند. اسراری که خود مقامات مربوطه از دهانشان در رفته و به آنها گفته بودند. بسیاری از آنها در برهنگی خود آثاری از گذشته را نمایان می نمودند. جای زخم چاقوهایی که به شکمشان فرو رفته بود. جای زخم فشنگ تپانچه که به شکل ستاره بر جای مانده بود. سوراخ هایی که با تیغه های دشنه های عشق حفر شده بود و جای زخم عمل سزارین که با جراحی ناشیگرانه انگار به جای جراح، قصاب آن جا را بریده باشد، بخیه زده شده بود. بعضی از آنها در طی روز عقب بچه های کوچولوی خود می فرستادند تا به آنجا بیاورندشان. ثمره های لجبازی با سرنوشت و بی احتیاطی جوانی. به محض ورود بچه ها را لخت و عور می کردند تا با آن بهشت برهنه ها، هماهنگ شوند. هر یک از آنها غذای جداگانه خود را می پخت و هیچ کس مثل فلورنتینو آریثا خوب غذا نمی خورد، چون وقتی دعوتش می کردند بهترین غذاها را به دهان می گذاشت. جشن روزانه ای بود که تا غروب به طول می انجامید. آن وقت زنهای برهنه، آوازخوانان به طرف حمام ها روانه می شدند. از یکدیگر صابون و مسواک و قیچی قرض می گرفتند. گیسوان یکدیگر را کوتاه می کردند، و لباس یکدیگر را می پوشیدند. خود را مثل دلقکهای سیرک بزک می کردند و بعد خارج می شدند و برای شکار اولین صید خود دام می گستردند. از آن لحظه به بعد زندگی آنجا، بیگانه می شد، غیر بشری می شد و برای شرکت در آن باید حتما پول پرداخت می شد.
فلورنتینو آریثا از وقتی با فرمینا داثا آشنا شده بود، در هیچ جای دیگری مثل آن جا، احساس آرامش و راحتی نمیکرد. نه تنها در آنجا
فلورنتینو آریثا از وقتی با فرمینا داثا آشنا شده بود، در هیچ جای دیگری مثل آن جا، احساس آرامش و راحتی نمیکرد. نه تنها در آنجا