دخترک را بی خواب کند، احساسش را به گوش او برساند و بس. جایی را که ترجیح می داد، قبرستان فقرا بود، گشوده بر باران و آفتاب به روی تپهای برهنه که چیزی رویش نمی رویید. فقط خوابگاه لاشخوران بود و موسیقی انعکاسی مافوق الطبیعه داشت. بعد جهات باد را یادگرفت تا مطمئن شود که صدای آهنگ درست به جایی میرسد که دلش میخواست.
در ماه اوت همان سال جنگ داخلی دیگری آغاز شد؛ از همان جنگ های داخلی همیشگی که بیش از پنجاه سال بود کشور را به ویرانگی می کشاند. جنگ گسترش یافت و دولت حکومت نظامی برقرار کرد. آن هم از ساعت شش بعداز ظهر، در شهرهای کرانه ای کارائیب. گرچه از همان موقع در همه جا جنبش هایی به وجود آمد و ارتش نیز هر بلایی دلش می خواست سر شورشیان در می آورد. با این حال فلورنتینو آریثا همچنان غرق در پریشانی خود از جهان بی خبر مانده بود. یک روز صبح زود، گروهی نظامی او را در قبرستان غافلگیر کرد. داشت با آهنگ های تحریک کننده و عاشقانهاش، خواب جاودانی مردگان را مختل میکرد. به نحوی معجزه آسا از تیربارانی بدون محاکمه و باشتاب جان سالم به در برد، چون تصور کرده بودند که او جاسوسی است که با موسیقی برای کشتی های آزادیخواهان که در آن حوالی میگشتند، پیام های رمز می فرستد.
فلورنتینو آریا به آنها گفت: «من و جاسوسی؟ من فقط یک عاشق بدبخت هستم و بس.»
سه شب را زنجیر به ساق پا در بازداشتگاه پادگان محلی گذراند و وقتی آزادش کردند، حس کرد که با آن زمان بسیار کوتاه زندانی شدن، سرش را کلاه گذاشته اند و خواستهاند مسخره اش کنند. زمانی که دیگر
در ماه اوت همان سال جنگ داخلی دیگری آغاز شد؛ از همان جنگ های داخلی همیشگی که بیش از پنجاه سال بود کشور را به ویرانگی می کشاند. جنگ گسترش یافت و دولت حکومت نظامی برقرار کرد. آن هم از ساعت شش بعداز ظهر، در شهرهای کرانه ای کارائیب. گرچه از همان موقع در همه جا جنبش هایی به وجود آمد و ارتش نیز هر بلایی دلش می خواست سر شورشیان در می آورد. با این حال فلورنتینو آریثا همچنان غرق در پریشانی خود از جهان بی خبر مانده بود. یک روز صبح زود، گروهی نظامی او را در قبرستان غافلگیر کرد. داشت با آهنگ های تحریک کننده و عاشقانهاش، خواب جاودانی مردگان را مختل میکرد. به نحوی معجزه آسا از تیربارانی بدون محاکمه و باشتاب جان سالم به در برد، چون تصور کرده بودند که او جاسوسی است که با موسیقی برای کشتی های آزادیخواهان که در آن حوالی میگشتند، پیام های رمز می فرستد.
فلورنتینو آریا به آنها گفت: «من و جاسوسی؟ من فقط یک عاشق بدبخت هستم و بس.»
سه شب را زنجیر به ساق پا در بازداشتگاه پادگان محلی گذراند و وقتی آزادش کردند، حس کرد که با آن زمان بسیار کوتاه زندانی شدن، سرش را کلاه گذاشته اند و خواستهاند مسخره اش کنند. زمانی که دیگر