نام کتاب: عشق در زمان وبا
کاغذ اعلی بود و رویش نقش و نگار طلایی داشت. فلورنتینو آریثا گیج از سعادت، تمام بعداز ظهر را به خوردن گل سرخ و خواندن آن نامه، گذراند. می خواند و از نو شروع می کرد و گل سرخ بیشتری به دهان می گذاشت. نیمه شب شد و او آنقدر نامه را خوانده و آن قدر گل سرخ خورده بود که مادرش مجبور شد مثل یک گوساله قربانی به زمین بزندش و به زور یک قاشق روغن کرچک به حلقش بریزد.
دیوانه وار عاشق هم شدند. هر دو مدام به دیگری فکر می کردند، دیگری را در خواب می دیدند و با نگرانی یکسان در انتظار دریافت نامه و جواب دادن به آن بودند. نه در آن بهار مدهوشی و نه در سال بعد، هرگز موفق نشدند با هم روبرو شوند و حرفی رد و بدل کنند. علاوه بر آن از زمانی که برای اولین بار یکدیگر را ملاقات کرده بودند تا وقتی که پنجاه سال بعد، بار دیگر یکی برای دیگری سوگند عشق خورد، هرگز فرصتی پیش نیامد تا یکدیگر را به تنهایی ملاقات کنند یا از عشق خود سخن بگویند. ولی در آن سه ماه ابتدای عشق روزی نمی شد که برای هم نامه ننویسند. گاه نیز روزی دو نامه می‌نوشتند؛ طوری که عمه اسکولاستیکا سخت به وحشت افتاد، چون می دید آتشی که خودش کمک کرده بود تا روشن شود، دارد به صورت حریقی در می آید که شعله‌هایش تا آسمان زبانه می کشد.
بعد از اولین نامه ای که شخصا به تلگرافخانه برده بود، انگار بخواهد از سرنوشت تلخ خود انتقام گرفته باشد، تقریبا هر روز کاری می کرد که آنها بتوانند پیغامی با هم رد و بدل کنند. ملاقات هایی خیابانی ترتیب می داد که به نظر بر حسب اتفاق بودند، ولی شهامت این را به دست نیاورد که بگذارد آنها با هم صحبت بکنند؛ هر چند ساده و کوتاه. پس از گذشت سه ماه متوجه شده بود که برادرزاده اش برخلاف تصور اولیه او

صفحه 111 از 536