حرکات عامیانه اش به نظرش همه دام هایی بودند که پدرش گسترده بود تا راز او را کشف کند. وحشتش به مرحله ای رسیده بود که سر میز غذا برای این که مبادا چیزی نامورد از دهانش بیرون بزند، اصلا حرف نمی زد. حتی از عمه اسکولاستیکا هم دوری می جست. گرچه او همیشه در نگرانی هایش سهیم بود، درست مثل این که ماجرای خودش باشد. بدون این که لزومی داشته باشد در هر ساعت روز به حمام می رفت و بار دیگر آن نامه را می خواند. سعی داشت کلید رمزی را پیدا کند، فرمولی جادویی که بین آن نامه مخفی شده بود. بین آن سیصد و چهارده حرف و پنجاه و هشت لغت. امیدوار بود که چیز بیشتری از آنچه در آنجا نوشته بود، کشف کند. ولی هیچ چیز دیگری کشف نکرده بود، هیچ چیز جز همان که در اولین بار خوانده بود. با قلبی هراسیده دوان دوان به حمام رفته و در را به روی خود قفل کرده بود، در پاکت را با عجله پاره کرده و به امید یافتن نامهای طولانی و عاشقانه، فقط یک یادداشت کوتاه و معطر یافته بود که اراده راسخ نویسنده آن سخت به وحشتش می انداخت.
ابتدا مسئله را چندان جدی تلقی نکرده بود و خود را موظف نمی دانست جوابی بدهد. ولی نامه آن قدر صریح و رک بود که راه چاره ای برایش باقی نمی گذاشت. در همان حین، در عذاب شک و تردید، با کمال تعجب می دید که بیشتر و بیشتر دارد به فلورنتینو آریثا فکر میکند. برایش بی اراده، جالب شده بود. و اغلب وقتی متوجه میشد که سر آن ساعت معین روی نیمکت پارک نشسته است، غمگین می شد و فراموش می کرد که خودش به او گفته بود که موقع جواب نامه خبرش خواهد کرد. به او فکر می کرد، به نحوی که هرگز ممکن نبود تصور کند که یک نفر بتواند به یک نفر دیگر آنقدر فکر کند. پیش بینی می کرد که او در جاهایی است که نبود، دلش او را میخواست و می دید که نیست. در ظلمت شب
ابتدا مسئله را چندان جدی تلقی نکرده بود و خود را موظف نمی دانست جوابی بدهد. ولی نامه آن قدر صریح و رک بود که راه چاره ای برایش باقی نمی گذاشت. در همان حین، در عذاب شک و تردید، با کمال تعجب می دید که بیشتر و بیشتر دارد به فلورنتینو آریثا فکر میکند. برایش بی اراده، جالب شده بود. و اغلب وقتی متوجه میشد که سر آن ساعت معین روی نیمکت پارک نشسته است، غمگین می شد و فراموش می کرد که خودش به او گفته بود که موقع جواب نامه خبرش خواهد کرد. به او فکر می کرد، به نحوی که هرگز ممکن نبود تصور کند که یک نفر بتواند به یک نفر دیگر آنقدر فکر کند. پیش بینی می کرد که او در جاهایی است که نبود، دلش او را میخواست و می دید که نیست. در ظلمت شب