زیر درختان بادام حیاط تنها ماندند.
فرمینا داثا در واقع از این خاطرخواه خود اطلاعات بسیار کمی داشت. پسرکی کم حرف که بی موقع مثل پرستویی در فصل زمستان، پا به زندگی او گذاشته بود و اگر به خاطر امضای زیر نامه نبود، حتی اسم او را هم نمیدانست. بعد فهمید که او پسری است بدون پدر که با مادرش زندگی میکند؛ زنی بسیار جدی و فعال که هرگز شوهر نکرده بود، زنی که تا ابد داغ ننگ اشتباهش را بر پیشانی داشت؛ بی هیچ چاره ای برای محو کردن آن. مطلع شده بود که او برخلاف انتظارش پستچی تلگرافخانه نیست، بلکه کارمندی است بسیار شایسته با آینده ای درخشان. فکر کرده بود که فقط به بهانه دیدن او، آن تلگراف را شخصا به آنجا آورده بود تا به دست پدرش برساند. چقدر از این فکر به حال او دلسوزی کرده بود، حتی فهمیده بود که در ارکستر نوازنده است و گرچه در مراسم نماز کلیسا هرگز شهامت این را به دست نیاورده بود تا به چشم خود او را در ارکستر ببیند ولی یک روز یکشنبه، به او الهام شد که گرچه تمام اعضای ارکستر الات موسیقی خود را برای همگان مینوازند ولی صدای ویلون فقط برای اوست و بس. مردی نبود که او دلش بخواهد برای خود انتخاب کند. با آن عینک ارزان قیمتی که شکل عینک هایی بود که دولت مجانا به بچه های سرراهی می داد، با آن لباسی که به لباس کشیشها شباهت داشت، با آن منبع درآمد اسرارآمیز. به هر حال نسبت به او کنجکاو شده بود. ولی هرگز تصور نمی کرد که کنجکاوی، یکی از حیله های خطرناک عشق است.
نمی فهمید که چرا آن نامه را پذیرفته است. البته خودش را به خاطر آن سرزنش نمیکرد ولی اجبار در جواب دادن به آن زندگی اش را مختل کرده بود. همه چیز بغرنج شده بود. هر کلمه پدرش، هر نگاه عادی اش،
فرمینا داثا در واقع از این خاطرخواه خود اطلاعات بسیار کمی داشت. پسرکی کم حرف که بی موقع مثل پرستویی در فصل زمستان، پا به زندگی او گذاشته بود و اگر به خاطر امضای زیر نامه نبود، حتی اسم او را هم نمیدانست. بعد فهمید که او پسری است بدون پدر که با مادرش زندگی میکند؛ زنی بسیار جدی و فعال که هرگز شوهر نکرده بود، زنی که تا ابد داغ ننگ اشتباهش را بر پیشانی داشت؛ بی هیچ چاره ای برای محو کردن آن. مطلع شده بود که او برخلاف انتظارش پستچی تلگرافخانه نیست، بلکه کارمندی است بسیار شایسته با آینده ای درخشان. فکر کرده بود که فقط به بهانه دیدن او، آن تلگراف را شخصا به آنجا آورده بود تا به دست پدرش برساند. چقدر از این فکر به حال او دلسوزی کرده بود، حتی فهمیده بود که در ارکستر نوازنده است و گرچه در مراسم نماز کلیسا هرگز شهامت این را به دست نیاورده بود تا به چشم خود او را در ارکستر ببیند ولی یک روز یکشنبه، به او الهام شد که گرچه تمام اعضای ارکستر الات موسیقی خود را برای همگان مینوازند ولی صدای ویلون فقط برای اوست و بس. مردی نبود که او دلش بخواهد برای خود انتخاب کند. با آن عینک ارزان قیمتی که شکل عینک هایی بود که دولت مجانا به بچه های سرراهی می داد، با آن لباسی که به لباس کشیشها شباهت داشت، با آن منبع درآمد اسرارآمیز. به هر حال نسبت به او کنجکاو شده بود. ولی هرگز تصور نمی کرد که کنجکاوی، یکی از حیله های خطرناک عشق است.
نمی فهمید که چرا آن نامه را پذیرفته است. البته خودش را به خاطر آن سرزنش نمیکرد ولی اجبار در جواب دادن به آن زندگی اش را مختل کرده بود. همه چیز بغرنج شده بود. هر کلمه پدرش، هر نگاه عادی اش،