مسافرخانه ساختمان رو به ویرانی از عهد استعمار بود. تالارهای وسیع و اتاق های پوشیده از مرمر را با مقوا قسمت قسمت کرده بودند. مقواها سوراخ سوراخ بود. آنها را کرایه می دادند، هم برای تماشا کردن و هم برای استفاده کردن. از چشم چرانهایی صحبت می شد که یکیشان آن قدر چشم خود را به سوراخ چسبانده بود که از طرف دیگر با جوالدوز چشمش را از کاسه در آورده بودند. یک نفر دیگر هم از سوراخ همسر خودش را دیده بوده که مشغول است. از آقایانی هم می گفتند که از اعیانها بودند و با لباس زنانه می آمدند تا با ملوانانی که در مرخصی بودند خوش بگذرانند. و صدها ماجرای دیگر از لو داده و لو داده شده، طوری که فلورنتینو آریثا حتی از تصور نگاه انداختن به اتاق کناری از ترس میلرزید و لوتار توگوت به هیچ وجه موفق نشد متقاعدش کند که تماشا کردن دیگران و خودنمایی کردن امتیازی است خاص شاهزادگان اروپایی لوتار توگوت برخلاف آنچه هیکلش نشان می داد و فریب دهنده بود، آلت بسیار کوچکی داشت؛ مثل نقاشی های روی سقفها. به شکل یک غنچه گل سرخ بود؛ یک نقص مفید که فاحشه های از رونق افتاده را وامیداشت سر همخوابه شدن با او دعوا مرافعه راه بیندازند. بعد طوری جیغ میکشیدند که انگار کسی دارد سرشان را از بدن قطع می کند. زنجیرها و کلونها و جرز ساختمان تکان می خورد و ارواح سابق ساکن آن جا از ترس بر خود می لرزیدند. می گفتند از پمادی استفاده میکند که از زهر نوعی مار درست شده است و آتش می زند. ولی او سوگند می خورد که به هیچ پمادی متوصل نمی شود. بعد غش غش خنده را سر می داد و میگفت: «فقط عشق است و بس. سالیان سال بعد فلورنتینو آریثا وقتی در مسائل عاشقانه عاقله مرد شده بود درک کرد که شاید حق با او بوده است. و سرانجام کاملا یقین حاصل کرد. با مردی آشنا شده بود که مثل