دادش رسید و به قسمت تلگراف منتقلش کرد. در ضمن او را داخل ارکستر کلیسا هم کرد تا ویلون بنوازد. رابطه شان به خاطر تفاوت سنی مشکل مینمود، چون میتوانستند به خوبی مثل یک پدربزرگ و نوه باشند، ولی با هم توافق داشتند، چه در سر کار و چه در میکده های اطراف بندر که شبهایی را با هم در آنجا میگذراندند. شب زنده داران شب را در چنین جاهایی به صبح میرساندند. بدون هیچ گونه تبعیض نژادی، از گداهای مست آسمان جل گرفته تا آقازادههایی با لباس های فاخر؛ کسانی که از ضیافت های رسمی فرار میکردند تا به آنجا بیایند و ماهی سفید سرخ شده با تکه های نارگیل بخورند. لوتار توگوت اغلب پس از تمام شدن کارش در تلگرافخانه، به آن محله میرفت تا یک لیوان مشروب داغ خاص جامائیکا بنوشد و همراه کارگرهای دیوانه کشتی های بادبانی جزایر آنتیل آکوردئون بنوازد. مردی بود تنومند. به لاک پشتی عظیم الجثه شباهت یافته بود. ریشی طلایی رنگ داشت و شبها که از خانه خارج می شد کلاه بره به سر می گذاشت. فقط یک گردنبند زنگوله دار کم داشت تا عینا به شکل بابانوئل در آید. لااقل هفته ای یک مرتبه شب را با یک شب پره به صبح می رساند؛ آن دخترها را آن طور می نامید. دخترانی که در مسافرخانه پاتوق دریانوردان، عشق اضطراری می فروختند. وقتی با فلورنتینا آریثا آشنا شد اولین کاری که به عنوان استاد به او آموخت، یاد دادن اسراری بود که به او آرامش می بخشید. شب پرههایی را که به نظر خودش برای او مناسب تر بودند برایش انتخاب میکرد، با آنها سر قیمت چانه می زد و طریقه عشقبازی را هم به آنها تحمیل می کرد و با پول خودش بهای عملیاتشان را از پیش میپرداخت. ولی فلورنتینا آریثا آن همه خدمت او را رد می کرد. چون پسری بود دست نخورده و به خود قول داده بود تا وقتی صرفا به خاطر عشق نباشد خود را آلوده نکند و پسر باقی بماند.