نام کتاب: عشق در زمان وبا
پرنده ای در میان شاخ و برگ های یکی از درختان بادام بال زد و مدفوعش درست روی گلدوزی دختر افتاد. فرمینا داثا قاب را کنار کشید و آن را پشت صندلی پنهان کرد تا او متوجه قضیه نشود. بعد با چهره ای گلگون برای اولین بار به چهره او نگاهی انداخت. فلورنتینو آریثا، خونسرد و نامه به دست، گفت: «می گویند که باید به فال نیک گرفت.» دختر با اولین لبخند خود از او تشکر کرد و نامه را تقریبا از دست او قاپید. آن را تا کرد و در سینه خود فرو برد. آن وقت پسرک گل کاملیا را از یقه برداشت تا آن را به او عرضه کند. ولی دختر آن را رد کرد: «این گل، نشانه عهد و پیمان بین دلباختگان است.» بعد، چون دید که دیگر وقتی باقی نمانده است، بار دیگر به متانت همیشگی برگشت و گفت: «حالا بهتر است از این جا بروید. خودم خبر می‌کنم که چه موقع برگردید.»
قبل از این که فلورنتینو آریثا برای مادرش درددل کند، از همان اولین باری که دخترک را دیده بود، مادرش همه چیز را فهمیده بود. کم حرف شده بود، اشتهایش کور شده بود و شبها در رختخواب بیدار می ماند و مدام دور خود غلت می زد. وقتی انتظار برای جواب نامه آغاز شد، نگرانی زیر و رویش کرد. اسهال گرفته بود و استفراغهایش سبزرنگ بودند. قادر نبود تعادل خود را حفظ کند و چندین بار هم بیهوش نقش بر
عشق شباهتی نداشت، بلکه تماما مثل آثار بروز مرض وبا بود. پدرخوانده فلورنتینو آریثا که مریض ها را با داروهای گیاهی معالجه می‌کرد و اکنون پیر شده بود، پس از ماجرای عاشقانه و مخفیانه قدیمی، محرم اسرار مادر آن بیمار شده بود. با دیدن پسرک دستپاچه شد. نبض او بسیار آهسته می‌زد، به سختی نفس می کشید و مثل افراد محتضر عرق سرد می‌کرد. ولی پس از معاینه‌ای دقیق معلوم شد که او نه تب دارد و نه جایی از بدنش

صفحه 100 از 536