زد، به میز کویید، رادیو را روشن کرد. صدای وزوز و بوی سوختن چیزی به مشام رسید. دکتر چرخید.
مایرا گفت: مسخره است. فکر می کردم باب آن را درست کرده است. قول داد این کار را بکند.
دکتر پرسید: کی؟
- همان بعد از ظهری که بادی کشته شد. درباره اش به باب گفتم. مطمئنم آمده بود اینجا، او در تعمیر رادیو حرف ندارد.
دکتر نفس عمیقی کشید و نگاهی با کارلی رد و بدل کرد. سپس درحالی که چشمانش نیمه بسته بود، رادیو را خاموش کرد و به آرامی گفت: مایرا، باب رابرتز شب در مهمانی ماند؟ تو احتمالا با او بودی. تمام مدت آنجا بود یا برای مدت کمی بیرون رفت؟
- خب... مایرا لحظه ای اندیشید: «خب... او یواشکی بیرون رفت به مدت... اوه!»
چشمان مایرا گشاد شد و او خود را در آغوش مادرش انداخت: اوه، نه
نگاه مضطرب کارلی، همچنان که دخترش را آرام می کرد از دکتر می پرسید چه می خواهد بکند.
دکتر آهی کشید. نمی دانست چه کند، اما بتدریج فکری در ذهنش شکل گرفت: «تا به حال هم در کارهایی که اصلا به من مربوط نبود زیاد دخالت کرده ام، به هر حال، من خدا که نیستم، هستم؟»
مایرا گفت: مسخره است. فکر می کردم باب آن را درست کرده است. قول داد این کار را بکند.
دکتر پرسید: کی؟
- همان بعد از ظهری که بادی کشته شد. درباره اش به باب گفتم. مطمئنم آمده بود اینجا، او در تعمیر رادیو حرف ندارد.
دکتر نفس عمیقی کشید و نگاهی با کارلی رد و بدل کرد. سپس درحالی که چشمانش نیمه بسته بود، رادیو را خاموش کرد و به آرامی گفت: مایرا، باب رابرتز شب در مهمانی ماند؟ تو احتمالا با او بودی. تمام مدت آنجا بود یا برای مدت کمی بیرون رفت؟
- خب... مایرا لحظه ای اندیشید: «خب... او یواشکی بیرون رفت به مدت... اوه!»
چشمان مایرا گشاد شد و او خود را در آغوش مادرش انداخت: اوه، نه
نگاه مضطرب کارلی، همچنان که دخترش را آرام می کرد از دکتر می پرسید چه می خواهد بکند.
دکتر آهی کشید. نمی دانست چه کند، اما بتدریج فکری در ذهنش شکل گرفت: «تا به حال هم در کارهایی که اصلا به من مربوط نبود زیاد دخالت کرده ام، به هر حال، من خدا که نیستم، هستم؟»