نام کتاب: صحبت شیطان
گوش کن، ما می رویم آنجا؛ تمام محل را زیر و رو می کنیم شاید مدرکی پیدا کنیم.
کارلی با صدایی لرزان گفت: بعد از دو هفته؟ اما همراه او رفت.
وقتی نزدیک کلبه رسیدند، صدایی از درون آن شنیدند. هر دو با نگرانی، از ترس آنچه ممکن بود بیابند، گام بر می داشتند. وقتی به چند قدمی کلبه رسیدند، در باز شد و مایرا که شلواری لی و پیراهنی کهنه بر تن داشت، از آن بیرون آمد.
کارلی شگفت زده پرسید: مایرا! چه کار می کنی؟
مایرا عطسه ای زد و لکه ای را که روی صورتش بود، پاک کرد: کلبه را برای برگشتن نیکو تمیز می کردم، هیچ وقت چنین کثافتی ندیده بودم. فضله موش، تار عنکبوت، بطریهای خالی آبجو. خنده ای کرد و ناگهان پرسید: چرا این طوری به من نگاه می کنید؟
دکتر گفت: چیزی نیست. او را کنار زد و وارد کلبه شد. مدام به میهمانی زیر بیست ساله هایی که در آن هر کسی می آمد و می رفت، می اندیشید. مراسمی که هر لحظه کسی برای خوردن یک نوشیدنی با هوسرانی در اتومبیلی پارک شده قدم به بیرون می گذاشت. چه راه آسانی برای دزدکی در رفتن نیم ساعته، بی آنکه کسی بویی ببرد...
دکتر دستش را با خستگی روی میز گذاشت و گفت: اسلحه اینجا بود.
مایرا گیج به نظر می رسید.
دکتر جرات نگاه کردن به او را نداشت. ناگهان گفت: تقصیر من بود. من همه چیز را شروع کردم. با کتک زدن یک پیرمرد، چه بر سرم آمده بود؟
کارلی گفت: هیچ کس تو را سرزنش نمیکنند.
دکتر، بی قرار، بی هیچ هدف مشخصی حرکت می کرد. مجله ای را ورق

صفحه 74 از 291