فراموش کرده بود که مایرا به او تلفن زده است. حتی آنچه را که وقتی پایش به اینجا رسید به من گفت فراموش کرده است. او تا آخر عمرش سربلند خواهد بود، آرتور و فکر می کند برای نجات شرافت دخترش دست به جنایت زده است.
- این طور نیست؟
- البته که نه. خوب می دانی که نیست.
دکتر گفت: حدس می زنم که بدانم. باید پیش از آنکه بیشتر حرف بزند گلویش را صاف می کرد: کارلی، وقتش رسیده است که با هم روراست باشیم. چون می دانم تو بادی را کشتی. دیدمت.
کارلی با صدایی متعجب پرسید: مرا دیدی؟ آرتور، من، تو را دیدم. در آن نور رعد. تو آنجا با اسلحه ایستاده بودی.
- بله. آن را برداشتم چون مال نیکو بود و تو را گرفتار می کرد. هنوز هم آن را دارم. اوه، کارلی... منظورت این است که این دو هفته تمام این سختیها را تحمل کردی تا از من محافظت کنی؟
- البته. پس به چه دلیل دیگر...
دکتر خنده کوتاهی کرد: پس، جف او را کشت. یک بار گفتی وقتی یک پیروزی نصیبش شد، از دستش خلاص می شوی. یک نقش جادویی نصیبش شد. او دست به این دیوانگی زده و فکر میکند قهرمان است، اما به نظر می آید اصلا نقشی بازی نکرده است.
- اما از کجا اسلحه را به دست آورده است؟ اسلحه در کلبه بود، نه؟ او حتی نمی دانست کلبه ای وجود دارد، و هیچ کس جز مایرا نزدیک آن نمی رفت وقتی که...
کارلی کم آورد. سرش را به نشانه نفی تکان داد و زد زیر گریه. دکتر بازوانش را دور او حلقه کرد و گفت: کارلی، این طور فکر نکن.
- این طور نیست؟
- البته که نه. خوب می دانی که نیست.
دکتر گفت: حدس می زنم که بدانم. باید پیش از آنکه بیشتر حرف بزند گلویش را صاف می کرد: کارلی، وقتش رسیده است که با هم روراست باشیم. چون می دانم تو بادی را کشتی. دیدمت.
کارلی با صدایی متعجب پرسید: مرا دیدی؟ آرتور، من، تو را دیدم. در آن نور رعد. تو آنجا با اسلحه ایستاده بودی.
- بله. آن را برداشتم چون مال نیکو بود و تو را گرفتار می کرد. هنوز هم آن را دارم. اوه، کارلی... منظورت این است که این دو هفته تمام این سختیها را تحمل کردی تا از من محافظت کنی؟
- البته. پس به چه دلیل دیگر...
دکتر خنده کوتاهی کرد: پس، جف او را کشت. یک بار گفتی وقتی یک پیروزی نصیبش شد، از دستش خلاص می شوی. یک نقش جادویی نصیبش شد. او دست به این دیوانگی زده و فکر میکند قهرمان است، اما به نظر می آید اصلا نقشی بازی نکرده است.
- اما از کجا اسلحه را به دست آورده است؟ اسلحه در کلبه بود، نه؟ او حتی نمی دانست کلبه ای وجود دارد، و هیچ کس جز مایرا نزدیک آن نمی رفت وقتی که...
کارلی کم آورد. سرش را به نشانه نفی تکان داد و زد زیر گریه. دکتر بازوانش را دور او حلقه کرد و گفت: کارلی، این طور فکر نکن.