نام کتاب: صحبت شیطان
اینکه بروم، شما را ببینم و دعای خیرم را پیشکشتان کنم.
دکتر اخم کرد و کارلی گفت: جف قصد دارد. از من جدا شود. او... من...
به نظر رسید دارد خفه می شود و ملتمسانه به او نگریست. جف بزرگوارانه به کمکش شتافت:
- کارلی می خواهد بگوید من می توانم حقیقت را به شما بگویم، چون تا خرخره وارد این ماجرا شده اید. به علاوه... مکثی کرد تا تأثیر مورد نظر را بگذارد. و به علاوه، مطمئنم، به هر حال کارلی موضوع را به شما میگفت.
دکتر پرسید: منظورتان چیست؟
جف نگاهی به کارلی انداخت تا مطمئن شود او با دقت گوش می کند. آنگاه در حالی که به دو تماشاگرش می اندیشید؛ لبهایش، شکل لبخند شیطنت آمیز و فروخورده هنرپیشه ای را که از روی عمد نقشش را خوب بازی نمی کند، به خود گرفت و گفت:
- دکتر، من همسری ایده آل نبوده ام، اما وقتی کارلی به من نیاز داشت، آمدم و به روش خودم مراقب اوضاع بودم.
دکتر پرسید: منظورتان را نمی فهمم؟
- دقیقا همان که گفتم. من مراقب اوضاع بودم.
دکتر لحظه ای مهبوت ماند. اما با درک این موضوع که این حرف به معنی بی گناهی کارلی است. گفت:
- تو... تو او را کشتی؟ آن ماشین دوم مال تو بود؟
جف قفسه سینه را پر از هوا کرد و با صدایی که لرزشی رازگونه و آهسته داشت گفت: آن شب احساس عجیبی داشتم. هنوز هم نمی توانم آن را شرح دهم. اما مدام به مایرا فکر می کردم، انگار دایم صدایم میکرد.

صفحه 71 از 291