نام کتاب: صحبت شیطان
- نه، نیست. تقریبا از اون وقتی که تو رفتی هیچ کدامشان نبوده اند.
- چه اتفاقی برایشان افتاد؟
پیرمرد تنباکوی جویدنی داخل دهانش را به گوشه دیگر لپش منتقل و آن را در اجاق تف کرد و پاسخ داد: ناپدید شدند. هر چهار تا، همزمان. کسی نمی داند کجا و چرا رفتند. یک روز اینجا بودند و روز بعد دیگر نبودند.
- ناپدید شدند؟ هر چهار تا؟
- هر چهار تا. دو سه ماه بعد از رفتن تو. کاملا ناپدید شدند.
مرد میانسالی که کنار اجاق نشسته بود برای نخستین بار لب به سخن گشود:
- یک بار، وقتی که جوان بودم شنیدم پدرم و چند مرد دیگر می گفتند شیطان باید آنها را برده باشد. خیلی شریر بودند.
پیرمرد خرناسی کشید:
- شوت. شیطانی در کار نبود. روح پلید هم همین طور. فکر میکنم مردم این شایعه رو ساختن. اما من نه.
ارل گفت: روح پلید؟
- خب، آنها تقریبا وقتی که دختر کوچک تاینر بالای کوه کشته شد، ناپدید شدند. اسمش فلاسی بود. یادته؟
ارل لبهایش را تر کرد و پاسخ داد: بله.
- خب، آنها می گفتند باید روحی اون اطراف آزاد باشد و فکر می کردند این روح، اول فلاسی و بعد آن چهار تا پسر را کشت و جنازه هایشان را یک جایی قایم کرد. اما این فقط شایعه است، همانطور که گفتم من باور نمی کنم.
مغازه دار گفت: همه اش یک راز است. هیچ وقت کسی نرفت ببیند چه

صفحه 7 از 291