کارلی گفت: آرتور، آنها هرچه می توانستند پیدا کرده اند، و امروز بعد از ظهر یا باید مرا گناهکار اعلام کنند یا بی گناه.
به صندلی تکیه داد، کمی سرخ شد و گفت: اگر دستگیر شدم، دلم می خواهد به یک تعطیلات طولانی مدت بروی. قول می دهی این کار را بکنی؟
دکتر اندیشید او کاملا واقع بین است، چون مسلما شهادتش پرونده را علیه کارلی می بست، اما کارلی توجه نداشت که اگر دکتر این کار را می کرد با خود قسم دروغ خورده بود.
سپس با لحنی غریب پاسخ داد: کارلی ، من از آن آدمهایی نیستم که فرار کنم.
- من هم همین طور. و دلیلی وجود ندارد که بترسم. آنها چیزی در مورد اسلحه نمی دانند، و هیأت منصفه هم مادران جذابی را که از دخترانشان دفاع می کنند، محکوم نمی کند. من نگران نیستم، آرتور می دانم خطری مرا تهدید نمی کند.
کارلی دو ساعت تمام را در دفتر دادستان سپری کرد. دکتر همچنان که انتظار می کشید، اندیشید که چه گونه عادت داشت به پدرانی که منتظر زایمان خانمهایشان بودند و مدام بالا و پایین قدم می زدند بخندد؛ و اینکه چه اشتباهی می کرد.
پس از دو ساعت کارلی، خسته اما شاد و مغرور با کلاه تازه اش، ظاهر شد. او آزاد بود.
سر راه برگشت، آنها درباره چیزهای پیش پا افتاده صحبت کردند و بی دلیل خندیدند. وقتی به خانه رسیدند، کارلی گفت: آرتور، بیا تو و مشروبی بخور. می خواهم جشن بگیرم.
دکتر سرسختانه پرسید: برای چه می خواهی جشن بگیری؟
به صندلی تکیه داد، کمی سرخ شد و گفت: اگر دستگیر شدم، دلم می خواهد به یک تعطیلات طولانی مدت بروی. قول می دهی این کار را بکنی؟
دکتر اندیشید او کاملا واقع بین است، چون مسلما شهادتش پرونده را علیه کارلی می بست، اما کارلی توجه نداشت که اگر دکتر این کار را می کرد با خود قسم دروغ خورده بود.
سپس با لحنی غریب پاسخ داد: کارلی ، من از آن آدمهایی نیستم که فرار کنم.
- من هم همین طور. و دلیلی وجود ندارد که بترسم. آنها چیزی در مورد اسلحه نمی دانند، و هیأت منصفه هم مادران جذابی را که از دخترانشان دفاع می کنند، محکوم نمی کند. من نگران نیستم، آرتور می دانم خطری مرا تهدید نمی کند.
کارلی دو ساعت تمام را در دفتر دادستان سپری کرد. دکتر همچنان که انتظار می کشید، اندیشید که چه گونه عادت داشت به پدرانی که منتظر زایمان خانمهایشان بودند و مدام بالا و پایین قدم می زدند بخندد؛ و اینکه چه اشتباهی می کرد.
پس از دو ساعت کارلی، خسته اما شاد و مغرور با کلاه تازه اش، ظاهر شد. او آزاد بود.
سر راه برگشت، آنها درباره چیزهای پیش پا افتاده صحبت کردند و بی دلیل خندیدند. وقتی به خانه رسیدند، کارلی گفت: آرتور، بیا تو و مشروبی بخور. می خواهم جشن بگیرم.
دکتر سرسختانه پرسید: برای چه می خواهی جشن بگیری؟