وی بسختی تأکید کرد:
- من متعلق به توام، می خواهم کنار تو باشم و به هر شکلی که می توانم به تو کمک کنم. فکر اینکه فقط نزدیک تو زندگی کنم و همسایه ای خوب باشم، مرا آتش می زند. تا حالا کوشیده ام از تو دوری کنم، اما دیگر نمی توانم. کارلی من به مرز جنون رسیده ام.
کارلی با حرکت ملایم و آشنایی که مایرا با دقت به آن توجه کرد، گونه دکتر را به آرامی نوازش کرد. سپس از او دور شد و با صدایی آهسته که رنگی از تمسخر داشت گفت: آرتور، چرا فکر می کنی من در این قتل دست داشته ام؟
گفتن این حرف اشتباه بود، چون به نظر می رسید دکتر از او منزجر شده است. به او پشت کرد و به سوی پنجره رفت. مایرا انتظار داشت مادرش او را دنبال کند، اما کارلی با لحنی صریح و جدی گفت: امروز بعد از ظهر با دادستان ناحیه قرار ملاقات دارم. او احمق نیست و خیلی خوب می فهمد من چیزهایی را پنهان می کنم. اما نمی داند چه چیزهایی را، و نمی تواند مرا به حرف زدن وادارد، می تواند؟
دکتر با لحنی جدی گفت: امیدوارم نتواند
- او هنوز کاری از پیش نبرده است، اما اعتراف می کنم کمی مضطربم. مرا به آنجا می رسانی، آرتور؟
- بله، البته.
چشمان مایرا گشاد شد. با تمام این اوصاف، مادرش راضی شده بود راننده خصوصی بگیرد.
مایرا همیشه تأسف می خورد که چرا هرگز شاهد رانندگی نبوده است. به علاوه مأیوس هم می شد، چون، کارلی گوشه صندلی جلو می نشست و البته نه آنقدر نزدیک که بتواند آستین دکتر را لمس کند.
- من متعلق به توام، می خواهم کنار تو باشم و به هر شکلی که می توانم به تو کمک کنم. فکر اینکه فقط نزدیک تو زندگی کنم و همسایه ای خوب باشم، مرا آتش می زند. تا حالا کوشیده ام از تو دوری کنم، اما دیگر نمی توانم. کارلی من به مرز جنون رسیده ام.
کارلی با حرکت ملایم و آشنایی که مایرا با دقت به آن توجه کرد، گونه دکتر را به آرامی نوازش کرد. سپس از او دور شد و با صدایی آهسته که رنگی از تمسخر داشت گفت: آرتور، چرا فکر می کنی من در این قتل دست داشته ام؟
گفتن این حرف اشتباه بود، چون به نظر می رسید دکتر از او منزجر شده است. به او پشت کرد و به سوی پنجره رفت. مایرا انتظار داشت مادرش او را دنبال کند، اما کارلی با لحنی صریح و جدی گفت: امروز بعد از ظهر با دادستان ناحیه قرار ملاقات دارم. او احمق نیست و خیلی خوب می فهمد من چیزهایی را پنهان می کنم. اما نمی داند چه چیزهایی را، و نمی تواند مرا به حرف زدن وادارد، می تواند؟
دکتر با لحنی جدی گفت: امیدوارم نتواند
- او هنوز کاری از پیش نبرده است، اما اعتراف می کنم کمی مضطربم. مرا به آنجا می رسانی، آرتور؟
- بله، البته.
چشمان مایرا گشاد شد. با تمام این اوصاف، مادرش راضی شده بود راننده خصوصی بگیرد.
مایرا همیشه تأسف می خورد که چرا هرگز شاهد رانندگی نبوده است. به علاوه مأیوس هم می شد، چون، کارلی گوشه صندلی جلو می نشست و البته نه آنقدر نزدیک که بتواند آستین دکتر را لمس کند.