نام کتاب: صحبت شیطان
جست و جوی کشوی میز دکتر نمی اندیشید.
دکتر، از ترس به زبان آوردن آنچه دیده بود، کارلی را کمتر ملاقات می کرد. اما همچنان به او می اندیشید و در حسرت زندگی با او بود، تا آنکه یک روز بعد از ظهر که نیاز دیدن وی همچون عقده ای در گلویش جمع شده بود، مطبش را تعطیل کرد و به پرستارش گفت با او تماس نگیرد، پس از آن به خانه بغلی رفت.
مایرا او را به خانه راه داد و گفت که مادرش کلاهی تازه خریده است. کارلی وارد شد، آن را نمایش داد و پرسید: خوشت می آید؟ کلی برایم خرج برداشت، اما بهم وقار و اعتماد به نفس می دهد، چرا نباید آن را بخرم؟
دکتر گفت: کارلی، تو باید از جف طلاق بگیری و نامزدیمان را اعلام کنی.
- چرا؟
مایرا خنده ای کرد، نشست و رفتار آنان را زیر نظر گرفت.
دکتر که به نظر دستپاچه می آمد گفت: بعضی شایعات را متوقف می کند.
و به زور خنده کوچکی کرد و ادامه داد:
- در آن صورت خواهند گفت فکرش را بکنید در آن سن!
مایرا شیوه حرکت کردن مادرش به طرف دکتر و گذاشتن دستهایش را روی شانه های او تحسین کرد. فکر کرد این کار به او شأن و دسترسی به نخستین نوازش را می دهد.
کارلی گفت: آرتور، دلیل واقعی تو برای این کار چیست؟
مایرا کاملا اطمینان داشت که در شرایط مشابه، باب رابرتز با هیجان او را می بوسید. اما دکتر صحبت می کرد.

صفحه 67 از 291