نام کتاب: صحبت شیطان
دکتر به اطراف چرخید، به فکر افتاد به کارلی تلفن کند، اما او حق دخالت نداشت. شاید او از بادی خواسته بود عذرخواهی کند و قول دهد دیگر مایرا را نبیند. احتمالا بادی با کارلی مخالفت و شاید به او توهین کرده بود. دکتر با خود گفت دستکم از هم جدا شدند. وی دوباره به پشت پنجره بازگشت تا بداند چراغ خانه کارلی هنوز روشن است یا خیر.
چراغ روشن و اتومبیل بادی، تیره و بی حرکت، همچنان جاده را بسته بود. روشنایی رعد و برق بعدی به دکتر نشان داد که چرا بادی نرفته بود، و شاید هرگز هم نمی رفت.
دکتر به آرامی بارانی بلند و گشاد و کلاه کهنه ای پوشید و با این امید که چشمهایش اشتباه دیده اند و بادی صرفا در گل سر خورده و مچش ضرب دیده و برای لحظه ای بیهوش شده و بزودی بر خواهد خاست و سوار اتومبیلش می شود و می رود، با دلشوره ای نامشخص و احساس فاجعه ای قریب الوقوع، از خانه بیرون رفت.
باران همچنان می بارید و از دورترها صدای تندر به گوش می رسید. دکتر متوجه شد که جوی آب سرریز شده و جاده ماشین رو را شسته و در نتیجه هرگونه علامتی را که ممکن بود آنجا باشد، از بین برده است. وی به اتومبیل نزدیک و خم شد.
بادی استون مرده بود، و در چند قدمی او اسلحه ای قرار داشت. دکتر آن را برداشت و در روشنایی کوتاه چند رعد و برق اسلحه نیکو را شناخت.
دکتر ناله ای کرد و نگاهی به خانه کارلی انداخت. سپس اسلحه را در جیب گذاشت و به خانه بازگشت. گلها را از چکمه های لاستیکی اش زدود، بارانی اش را از جایی آویخت که تا صبح خشک شود، و روولور را باز کرد. بی شک اسلحه نیکو بود که گلوله ای کم داشت. دکتر اسلحه را در

صفحه 64 از 291