پس از آن خواب به چشمانش نیامد. نوعی غریزه ناخود آگاه در دکتر بیدار شد و او، که از خشمی شگرف میخکوب شده بود، همانجا پشت پنجره باقی ماند.
می توانست نوری را که در اتاق نشیمن کارلی روشن بود، ببیند. حدس زد او ترسیده و بیدار شده است. تنهایی بسیار و دلخوری شدید دکتر را واداشت آرواره هایش را ببندد، و پس از آن تا چند دقیقه آرواره ها از فشار درد می کرد.
او به آنجا تعلق داشت، در کنار کارلی، و در خیال خود او را واضح می دید؛ بلند اندام، با پاهایی خوش ترکیب که با دلربایی و ظرافت حرکت می کرد. در همان لحظه، ضربه رعد، تاریکی را شکافت و وی متوجه اتومبیل شکاری بادی شد که جاده مقابل خانه کارلی را سد کرده بود. کمی دورتر از آن، اتومبیل کروکی درازی به آرامی به سوی جاده می خزید. دکتر نمی دانست چه کسی در آن اتومبیل است و چرا از آنجا می رود، آن هم زمانی که ده تا پانزده دقیقه بیشتر نمانده بود تا توفان فروکش کند.
دکتر از دیدن آن اتومبیلها تعجب کرده بود اما دوست نداشت جاسوسی خانه کارلی را بکند؛ پس از پشت پنجره کنار آمد، به آن سوی اتاق رفت، سیگاری آتش زد و نشست. اما پس از گذشت حدود یک دقیقه، کنجکاوی اش شدت یافت و به کنار پنجره بازگشت و منتظر رعد بعدی شد. آنچه دید، او را واداشت آرزو کند ای کاش در صندلی اش مانده بود.
بادی استون، خشمگین، از خانه کارلی بیرون آمد. و دکتر شنید که هنگام گذر از ایوان بر سر کارلی داد می زد. کارلی در چهارچوب در ایستاده و با یک دستش آن را گرفته بود. بازوی دیگرش دیده نمی شد، اما در کشاکش حرکتی تهدید آمیز بود. سپس تاریکی، صحنه را محو کرد.
می توانست نوری را که در اتاق نشیمن کارلی روشن بود، ببیند. حدس زد او ترسیده و بیدار شده است. تنهایی بسیار و دلخوری شدید دکتر را واداشت آرواره هایش را ببندد، و پس از آن تا چند دقیقه آرواره ها از فشار درد می کرد.
او به آنجا تعلق داشت، در کنار کارلی، و در خیال خود او را واضح می دید؛ بلند اندام، با پاهایی خوش ترکیب که با دلربایی و ظرافت حرکت می کرد. در همان لحظه، ضربه رعد، تاریکی را شکافت و وی متوجه اتومبیل شکاری بادی شد که جاده مقابل خانه کارلی را سد کرده بود. کمی دورتر از آن، اتومبیل کروکی درازی به آرامی به سوی جاده می خزید. دکتر نمی دانست چه کسی در آن اتومبیل است و چرا از آنجا می رود، آن هم زمانی که ده تا پانزده دقیقه بیشتر نمانده بود تا توفان فروکش کند.
دکتر از دیدن آن اتومبیلها تعجب کرده بود اما دوست نداشت جاسوسی خانه کارلی را بکند؛ پس از پشت پنجره کنار آمد، به آن سوی اتاق رفت، سیگاری آتش زد و نشست. اما پس از گذشت حدود یک دقیقه، کنجکاوی اش شدت یافت و به کنار پنجره بازگشت و منتظر رعد بعدی شد. آنچه دید، او را واداشت آرزو کند ای کاش در صندلی اش مانده بود.
بادی استون، خشمگین، از خانه کارلی بیرون آمد. و دکتر شنید که هنگام گذر از ایوان بر سر کارلی داد می زد. کارلی در چهارچوب در ایستاده و با یک دستش آن را گرفته بود. بازوی دیگرش دیده نمی شد، اما در کشاکش حرکتی تهدید آمیز بود. سپس تاریکی، صحنه را محو کرد.