نام کتاب: صحبت شیطان
نمی داند. و اگر نروی ممکن است به دنبال علت بگردند.
- ممکن است بادی آنجا باشد و من نمی توانم با او روبه رو شوم. ترجیح می دهم بمیرم!
کارلی گفت: او آنجا نخواهد بود، قول می دهم.
از قضا، او همان بعد از ظهر بادی را در خیابان دید. به صورتش سیلی زد و گفت که چه طور جرات کرده است این کار را بکند، و اضافه کرد که باید او را به زندان بیندازد. بادی خندید و او را - مادر عزیز - خواند. کارلی نیز با به خاطر آوردن قولی که به مایرا داده بود، آرام شد و با او قرار ملاقات گذاشت.
به هر حال، اوضاع به قراری که شرح آن داده شد، پیش می رفت. مثل چسب اسکاچ، شفاف، اما بسیار چسبناک تر! بعد از ظهر آن روز تلفنی فوری دکتر سلبی را به روی تپه ها کشاند. دیر هنگام برگشت و بسیار هم خسته بود. درحالی که از کار، هوای گرم و شرجی و نگرانی در مانده بود، برای خود تخم مرغ مخلوط با شراب درست کرد، به روی تخت افتاد و فورا به خوابی سنگین و بی رویا فرو رفت.
با صدای تندر بیدار شد. پژواک انفجار نزدیک بود پرده گوشش را پاره کند. چشمانش را گشود تا صفحه ای از نور آبی رنگ رعد را که از آنسوی پارکت کشیده و روی شمعدان افتاده بود، ببیند. بوی تند اکسیژن سوخته را حس کرد و برای لحظه ای ترسید که مبادا برق به او اصابت کرده باشد. از اینکه هنوز می توانست حرکت کند، شگفت زده شد. از تخت بیرون آمد و شلوار و پیراهنش را به تن کرد.
صدای شدید تندر دوباره به گوش رسید، غرشی پر صدا که خانه را تکان داد. در زیر روشنایی رعد و برق بعدی، دکتر تخته کوبیهای سفید و سقف سبز تیره رنگ خانه کارلی را دید.

صفحه 62 از 291