رفت. وقتی وارد شد، نیکو را دید که اسلحه اش را روغنکاری می کرد.
دکتر قاطعانه گفت: بدهش به من.
نیکو غرولندی کرد و دکتر اسلحه را چنگ زد. نیکو لجوجانه به آن چسبیده بود. دکتر که جوانتر و سنگین وزن تر بود، هجوم آورد و او را بشدت تکان داد، اما نیکو همچنان ماشه اسلحه را در دست داشت. مایوسانه بدن او را پیچاند و پایش را به پای نیکو قلاب و او را ماهرانه پرت کرد. نیکو سر خورد و به زمین افتاد و پایش شکست.
شکستگی بدی بود و دکتر همان شب او را به بیمارستان برد. بنابراین، نیکو که پایش در گچ و از دستگاه کشش اتاق بیمارستان آویزان بود، دو بیمار دیگر که در کنارش بودند و پرستار بخش که از او مراقبت می کرد، می توانست از داستان خارج شود. اما اسلحه اش پشت سر ماند و وارد ماجراهایی شد که بعدها اتفاق افتاد. روز بعد، هوا ابری بود و درجه فشارسنج تا بیست و نه و نود ( 90/ 29) کاهش یافت، و همچنان پایین تر می آمد. صبح آن روز مایرا سه تخم مرغ نیمرو خورد و به باب رابرتز تلفن کرد، اما وضع روحی بدی داشت. وی به باب گفت که نمی تواند به مهمانی منزل *کورا* بیاید، چون اوضاع از آنچه که تصور می کرد وخیم تر شده است. باب او را ترغیب کرد بعد از ظهر یکدیگر را ببینند. مایرا موافقت کرد اما فقط برای پنج دقیقه در صورتی که باب مراقب رفتارش باشد.
کارلی که بخشی از مکالمه آن دو را شنیده بود، به مایرا گفت که باید به آن میهمانی برود.
مایرا ماتم گرفت و گفت: نمی توانم، خجالت میکشم.
کارلی قاطعانه گفت: هیچ کس چیزی از آنچه اتفاق افتاده است
دکتر قاطعانه گفت: بدهش به من.
نیکو غرولندی کرد و دکتر اسلحه را چنگ زد. نیکو لجوجانه به آن چسبیده بود. دکتر که جوانتر و سنگین وزن تر بود، هجوم آورد و او را بشدت تکان داد، اما نیکو همچنان ماشه اسلحه را در دست داشت. مایوسانه بدن او را پیچاند و پایش را به پای نیکو قلاب و او را ماهرانه پرت کرد. نیکو سر خورد و به زمین افتاد و پایش شکست.
شکستگی بدی بود و دکتر همان شب او را به بیمارستان برد. بنابراین، نیکو که پایش در گچ و از دستگاه کشش اتاق بیمارستان آویزان بود، دو بیمار دیگر که در کنارش بودند و پرستار بخش که از او مراقبت می کرد، می توانست از داستان خارج شود. اما اسلحه اش پشت سر ماند و وارد ماجراهایی شد که بعدها اتفاق افتاد. روز بعد، هوا ابری بود و درجه فشارسنج تا بیست و نه و نود ( 90/ 29) کاهش یافت، و همچنان پایین تر می آمد. صبح آن روز مایرا سه تخم مرغ نیمرو خورد و به باب رابرتز تلفن کرد، اما وضع روحی بدی داشت. وی به باب گفت که نمی تواند به مهمانی منزل *کورا* بیاید، چون اوضاع از آنچه که تصور می کرد وخیم تر شده است. باب او را ترغیب کرد بعد از ظهر یکدیگر را ببینند. مایرا موافقت کرد اما فقط برای پنج دقیقه در صورتی که باب مراقب رفتارش باشد.
کارلی که بخشی از مکالمه آن دو را شنیده بود، به مایرا گفت که باید به آن میهمانی برود.
مایرا ماتم گرفت و گفت: نمی توانم، خجالت میکشم.
کارلی قاطعانه گفت: هیچ کس چیزی از آنچه اتفاق افتاده است
*Cora