نام کتاب: صحبت شیطان
دکتر از او سؤالاتی پرسید و تصاویر ناپیوسته ای از آنچه اتفاق افتاده بود، به دست آورد. مایرا از بادی خواسته بود به باب رابرتز کمک کند، اما بادی با این سخنان که باب ولگردی پست است که هرگز به چیزی نخواهد رسید و او اجازه نخواهد داد که موفق شود، عکس العمل نشان داده بود. هنگامی که جر و بحث می کردند، بادی ضربه محکمی به مایرا زد. سپس با عصبانیت او را به خانه آورد و از اتومبیل به بیرون هل داد. وقتی هم که داشت با سرعت می رفت، نزدیک بود او را زیر بگیرد.
دکتر، مایرا را معاینه کرد. سپس داروی مسکنی به او داد، روی تخت خواباندش و به اتاق نشیمن بازگشت. نیکو آنجا ایستاده بود و به زبان مجاری فحش میداد، و گاهی نیز رو به کارلی می کرد و با صدای ترسناکی فریاد می زد: میکشمش، میکشمش!
کارلی می کوشید او را منصرف کند، اما نیکو به حرفهای او توجه نمی کرد.
دکتر او را با خشونت تکان داد و پرخاشگرانه گفت: دیگه کافیه، هرگز چنین کاری نمی کنی.
نیکو خیلی صریح پاسخ داد: الان اسلحه ام را تعمیر می کنم و فردا میکشمش. و از اتاق بیرون رفت.
کارلی با درماندگی گفت: آرتور، او واقعاً این کار را می کند؟
دکتر بازوانش را دور او حلقه کرد و گفت: بسپارش به من، از عهده اش بر می آیم.
کارلی نگاهی ستایشگرانه به او انداخت. دکتر آماده بود با دسته آدمکشها طرف شود، چه رسد به پیرمردی مجاری با اسلحه ای که معلوم نبود پر هست یا نه. بدین ترتیب دکتر که خود را همچون قهرمانی احساس می کرد به طرف کلبه ای که نیکو در آن به تنهایی زندگی می کرد،

صفحه 60 از 291