قضیه چیزهایی وجود دارد که به خاطرشان نمی توانم جف را ترک کنم.
- او اصلا مال تو نیست. او رفته، از زندگی تو خارج شده...
- اما من از زندگی او خارج نشده ام، آرتور. من نمی توانم او را ترک کنم، او باید این کار را بکند.
- او هرگز این کار را نخواهد کرد.
کارلی به عقب تکیه داد، چشمهایش را خمار کرد و گفت:
- یک روز این کار را می کند. وقتی پیروزی بزرگی نصیبش شود و احساس کند آدم مهمی است. وقتی قرارداد فیلمی را ببندد یا نقش فریبنده ای در برادوی گیر بیاورد. اما حالا فکر همسری، همیشه وفادار که منتظرش است به او نیرو می دهد. متوجه هستی؟
- این فکر زیبایی است که می تواند موضوع یک داستان لطیف ویکتوریایی باشد که اغلب هم هست. اما خودمان چه می شویم؟
- آرتور، صبر داشته باش، یک اتفاقی می افتد.
دکتر سلبی خاموش شد و به خانه رفت.
حدود ساعت دو صبح صداهای بلند خشم آلودی شنید و بلافاصله چراغهای خانه کارلی روشن شدند. سپس ماشین شکاری قرمز رنگ بادی با سرعت از جاده مخصوص وسایط نقلیه بیرون آمد و با غرشی به سوی بزرگراه پیچید، دکتر لباس پوشید و با عجله به آنجا رفت.
کارلی تمام تلاشش را کرد تا مایرا را آرام کند، اما مایرا شوکه شده بود. صورتش از جای ضربه کبود شده بود و با ناله میگفت فقط از بادی خواسته مغازه خیابان او را به باب رابرتز واگذار کند، آنجا بهترین محل و همان مکانی بود که باب نیاز داشت. و حالا او نمی توانست آن مغازه را کرایه کند. مایرا قول داده بود کمکش کند و تلاش خود را هم کرده بود، اما همه چیز خراب شده بود، بدون آنکه نتیجه ای حاصل شود.
- او اصلا مال تو نیست. او رفته، از زندگی تو خارج شده...
- اما من از زندگی او خارج نشده ام، آرتور. من نمی توانم او را ترک کنم، او باید این کار را بکند.
- او هرگز این کار را نخواهد کرد.
کارلی به عقب تکیه داد، چشمهایش را خمار کرد و گفت:
- یک روز این کار را می کند. وقتی پیروزی بزرگی نصیبش شود و احساس کند آدم مهمی است. وقتی قرارداد فیلمی را ببندد یا نقش فریبنده ای در برادوی گیر بیاورد. اما حالا فکر همسری، همیشه وفادار که منتظرش است به او نیرو می دهد. متوجه هستی؟
- این فکر زیبایی است که می تواند موضوع یک داستان لطیف ویکتوریایی باشد که اغلب هم هست. اما خودمان چه می شویم؟
- آرتور، صبر داشته باش، یک اتفاقی می افتد.
دکتر سلبی خاموش شد و به خانه رفت.
حدود ساعت دو صبح صداهای بلند خشم آلودی شنید و بلافاصله چراغهای خانه کارلی روشن شدند. سپس ماشین شکاری قرمز رنگ بادی با سرعت از جاده مخصوص وسایط نقلیه بیرون آمد و با غرشی به سوی بزرگراه پیچید، دکتر لباس پوشید و با عجله به آنجا رفت.
کارلی تمام تلاشش را کرد تا مایرا را آرام کند، اما مایرا شوکه شده بود. صورتش از جای ضربه کبود شده بود و با ناله میگفت فقط از بادی خواسته مغازه خیابان او را به باب رابرتز واگذار کند، آنجا بهترین محل و همان مکانی بود که باب نیاز داشت. و حالا او نمی توانست آن مغازه را کرایه کند. مایرا قول داده بود کمکش کند و تلاش خود را هم کرده بود، اما همه چیز خراب شده بود، بدون آنکه نتیجه ای حاصل شود.