نام کتاب: صحبت شیطان
سالم بود، و اجازه نمی دهم مایرا اشتباه مرا تکرار کند. اجازه نمی دهم.
او قاطعانه حرف می زد و آن قدر معصوم می نمود که دکتر از کنجکاوی بیشتر منصرف شد. فقط به آرامی گفت: بسیار خب، مطمئنم مایرا عاقل خواهد بود.
او اشتباه می کرد. چون هیچ دختر عاقلی با *بادی استون* بیرون نمی رفت. بادی مو بور، سر به هوا و لوس بود. ذهن آشفته بیماری روانی را داشت، اما با اتومبیل شکاری قرمز رنگی می آمد که ناخود آگاه توجه مایرا را بیشتر جلب می کرد. مطمئنا او موقعیت بهتری داشت، زیرا بانک، روزنامه محلی و بیشتر اراضی شهر در اختیار پدرش بود، از جمله فروشگاهی که باب رابرتز به آن چشم داشت.
در همان زمان، جف بدریک از ساحل غربی بازگشت، زیرا نتوانسته بود کار تلویزیونی مورد نظرش را در آنجا بیابد. او در نیویورک سکونت گزید و مایرا هر دو هفته یک بار به دیدنش می رفت، و دست کم یک بار بادی نیز همراهی اش کرد.
کارلی این خبر را به دشواری پذیرفت، و پرسید: نمی دانم از بادی چه قدر قرض خواسته است؟ شاید هم به او چک بی محل داده باشد
دکتر با خشونت گفت: جف را فراموش کن. تو که مسئول او نیستی. طلاق بگیر، کارلی تا بتوانیم عروسی کنیم. به خاطر او زندگی ات را نابود نکن.
کارلی به او خیره شد و قوسی به ابروانش داد که بر جذابیتش افزود.
دکتر گفت: متأسفم. نباید این حرف را می زدم.
کارلی با لبخندی محبت آمیز پاسخ داد: اما، تو کاملا حق داری. می دانم این بی انصافی نسبت به توست، اما نمی توانم کاری کنم. در عمق
Buddy Aston

صفحه 58 از 291