عادت داشت به آرامی بگوید: «بیچاره *جف*! او جز من کسی را ندارد.» که حقیقت نداشت، اما از آنجا که این گفته را برق ملایم لبخندی همراهی می کرد، سؤال برانگیز نمی نمود.
دکتر سلبی خواستگار کارلی و همسایه او بود که تقریبا یک مایل خارج از شهر، در خانه ای بزرگ و ویلایی که شایسته یک پزشک بود، زندگی میکرد. مرد بیوۀ چهل ساله ای بود که فرزندانش در لحظه وقوع قتل آن دور و برها نبودند، اما دختر کارلی در آنجا حضور داشت.
دکتر سلبی حتی پیش از نقل مکان به این منطقه درباره کارلی زیاد شنیده بود. می دانست شوهرش *جف بدریک* ، هنرپیشه تلویزیون است، و اینکه کارلی قصد داشت به دلایل اقتصادی به حومه شهر نقل مکان کند. همچنین اینکه دخترش، *مایرا* باید سال آخر دبیرستان باشد. اما دکتر نمی دانست، مایرا چه شکلی است. روزی، تصادفا، هنگام معاینه مقعد خانم *دانینگ* پیر، لحظه ای برای استراحت به بیرون نگریست. درست در همان زمان کارلی و مایرا به خانه جدیدشان رسیده بودند. خلاصه اینکه، آن استراحت کوتاه، بسیار مطلوب بود.
شب هنگام دکتر برای عرض ادب به آنجا رفت. او مردی مهذب نبود، اما ساختار بدنی اش - از نظر بیرونی و درونی - بسیار خوب می نمود و وجودش سرشار از مهربانی بود. دکتر از میان قطعه زمین درختکاری شده که در خانه را از هم جدا می کرد، گذشت و به گوشه ایوان رسید. قدم بلندی برداشت تا پایش به لوله شکسته فاضلاب نخورد. آن وقت، کارلی را دید که تزیینات قدیمی ستون ایوان او را در بر گرفته بودند. موهایش زودتر از موقع سفید شده بود، اما به شکل غیر منتظره ای جوانتر از آن
دکتر سلبی خواستگار کارلی و همسایه او بود که تقریبا یک مایل خارج از شهر، در خانه ای بزرگ و ویلایی که شایسته یک پزشک بود، زندگی میکرد. مرد بیوۀ چهل ساله ای بود که فرزندانش در لحظه وقوع قتل آن دور و برها نبودند، اما دختر کارلی در آنجا حضور داشت.
دکتر سلبی حتی پیش از نقل مکان به این منطقه درباره کارلی زیاد شنیده بود. می دانست شوهرش *جف بدریک* ، هنرپیشه تلویزیون است، و اینکه کارلی قصد داشت به دلایل اقتصادی به حومه شهر نقل مکان کند. همچنین اینکه دخترش، *مایرا* باید سال آخر دبیرستان باشد. اما دکتر نمی دانست، مایرا چه شکلی است. روزی، تصادفا، هنگام معاینه مقعد خانم *دانینگ* پیر، لحظه ای برای استراحت به بیرون نگریست. درست در همان زمان کارلی و مایرا به خانه جدیدشان رسیده بودند. خلاصه اینکه، آن استراحت کوتاه، بسیار مطلوب بود.
شب هنگام دکتر برای عرض ادب به آنجا رفت. او مردی مهذب نبود، اما ساختار بدنی اش - از نظر بیرونی و درونی - بسیار خوب می نمود و وجودش سرشار از مهربانی بود. دکتر از میان قطعه زمین درختکاری شده که در خانه را از هم جدا می کرد، گذشت و به گوشه ایوان رسید. قدم بلندی برداشت تا پایش به لوله شکسته فاضلاب نخورد. آن وقت، کارلی را دید که تزیینات قدیمی ستون ایوان او را در بر گرفته بودند. موهایش زودتر از موقع سفید شده بود، اما به شکل غیر منتظره ای جوانتر از آن
Jeff<br />Jeff Bedrick<br />Myra<br />Dunning