نام کتاب: صحبت شیطان
- نمی دانم، سعی می کنم از تو حمایت کنم.
- نگران نباش مادر. آنها حرفم را باور می کنند، چون حقیقت دارد. گوین گلوله را به من داد. او گفت مشقی است، اما نبود. او گفت می خواهد کمکم کند تا کوری را بترسانم، اما در واقع، او می خواست کوری را بکشم. اگر گوین برود، دلت برایش تنگ می شود؟
- مهم نیست. او الان هم رفته است.
استلا نگاهش را به قاب شیشه ای که نور مهتاب به آن می تابید، دوخت. آن دست گرم میان دستان سردش تکان خورد. او ساکت بود. از آنجا که با دنیای صمیمی و هولناک دو نفر سازش پیدا کرده بود، دیگر حرفی برای گفتن نداشت.

صفحه 53 از 291