نام کتاب: صحبت شیطان
جیبهایش قرار داشت کنار تخت، منتظر ایستاده بود. استلا احساس می کرد دستهای کوری در جیبش پرچ شده اند، و او برای لحظه ای، با نوعی حس ترحم، از عمق بیچارگی وی آگاه شد. نتی، با چشمانی که برق می زد، به کوری خیره شد.
استلا به او گفت: کوری می خواهد از تو چیزی بپرسد. لطفاً حقیقت را به او بگو.
نتی زیر بار این دستور نرفت، و کوری که منتظر چنین واکنشی بود، با نوعی شتاب واژه ها را پشت سر هم طوری بیرون ریخت که انگاره گوینده آنها نفس ادا کردنشان را ندارد.
- تفنگ ۲۲ من نیست، تو آن را برداشتی؟
نتی از لحن صدای او به میزان اهمیت موضوع پی برد، و با لحنی سرشار از استهزا پاسخ داد:
- بله، من آن را برداشته ام.
صراحتش آن دو را شوکه کرد. استلا که فکر می کرد او قضیه را انکار کند و کوری که انتظار سؤال و جواب بیشتری را داشت، با قیافه های وارفته و تقریبا مضحک به او خیره شدند.
استلا پرسید: آخر برای چه؟ می دانی که اجازه نداری بدون نظارت شخص وارد از آن استفاده کنی؟
نتی پاسخ داد: مطمئن نیستم. شاید می خواستم کوری را بکشم.
استلا روی صندلی مقابل میز توالت نشست. کوری حرکتی نکرد.
- تو نباید چنین حرف وحشتناکی بزنی.
لحن صحبت استلا چنین می نمود که وی به کاربرد معصومانه حرف زشتی که بدون درک به زبان آمده است، اعتراض می کند.
- حالا تفنگ کجاست؟

صفحه 41 از 291