فروشگاه می پیمود، با خود گفت: زیاد به این مسئله فکر نکن.
آنجا سیگار برگی می خرید و اگر کسی از آن قدیمی ها را می دید از جودی، بیلی، لوت، باک و شاید چند تای دیگری که میشناخت میپرسید. پس از آن، ممکن بود کمی در آن اطراف براند، شاید به محل خانه قدیمی بازگردد و به غار *بلایند فیش* و چند جای دیگری که در کودکی در آن محلها بازی می کرد برود، آنگاه به بزرگراه اصلی باز میگشت تا سفر تفریحی اش را که به خاطر آرزوی پیرمردی که می خواست گذشته را ببیند قطع کرده بود، از سر بگیرد.
به خود اطمینان داد که این ملاقات کوتاه مدت خواهد بود. از راه نرسیده، مشتاق رفتن بود. بتدریج دلتنگ شد، و در کنار این دلتنگی چیز دیگری وجود داشت؛ نوعی نگرانی بی نام، نوعی تشویش خاطر که تمام نشدنی بود.
به درون فروشگاه قدم گذاشت. در را پشت سر خود بست، مکث کرد و از اینکه تغییر مغازه آن اندازه اندک بود، متعجب شد.
پشت پیشخان، مرد میانسالی بود. مرد میانسال دیگر و پیرمرد سالخورده ای روی جعبه های چوبی کنار اجاق شکم کنده ای نشسته بودند. هر سه، لباسهای مندرس کار و کلاههای بی شکل چرکی در بر داشتند.
مرد پشت پیشخان گفت: صاف بیایید تو، آقا. چه کار می توانم برایتان انجام بدهم؟
ارل به سوی پیشخان رفت و پرسید: سیگار برگ دارید؟
صاحب مغازه گفت: همه اش درجه دوم های کارخانه است. سه تا ده سنت. فکر می کنم از هیچی بهتر باشند.
آنجا سیگار برگی می خرید و اگر کسی از آن قدیمی ها را می دید از جودی، بیلی، لوت، باک و شاید چند تای دیگری که میشناخت میپرسید. پس از آن، ممکن بود کمی در آن اطراف براند، شاید به محل خانه قدیمی بازگردد و به غار *بلایند فیش* و چند جای دیگری که در کودکی در آن محلها بازی می کرد برود، آنگاه به بزرگراه اصلی باز میگشت تا سفر تفریحی اش را که به خاطر آرزوی پیرمردی که می خواست گذشته را ببیند قطع کرده بود، از سر بگیرد.
به خود اطمینان داد که این ملاقات کوتاه مدت خواهد بود. از راه نرسیده، مشتاق رفتن بود. بتدریج دلتنگ شد، و در کنار این دلتنگی چیز دیگری وجود داشت؛ نوعی نگرانی بی نام، نوعی تشویش خاطر که تمام نشدنی بود.
به درون فروشگاه قدم گذاشت. در را پشت سر خود بست، مکث کرد و از اینکه تغییر مغازه آن اندازه اندک بود، متعجب شد.
پشت پیشخان، مرد میانسالی بود. مرد میانسال دیگر و پیرمرد سالخورده ای روی جعبه های چوبی کنار اجاق شکم کنده ای نشسته بودند. هر سه، لباسهای مندرس کار و کلاههای بی شکل چرکی در بر داشتند.
مرد پشت پیشخان گفت: صاف بیایید تو، آقا. چه کار می توانم برایتان انجام بدهم؟
ارل به سوی پیشخان رفت و پرسید: سیگار برگ دارید؟
صاحب مغازه گفت: همه اش درجه دوم های کارخانه است. سه تا ده سنت. فکر می کنم از هیچی بهتر باشند.
*Blind Fish