حال، فکر میکنم هرچیز در وقت و مکان خودش باید انجام شود. حالا با یک گیلاس مارتینی موافقی؟
استلا گیلاسش را به طرف او دراز کرد و گوین آن را همراه گیلاس خود به سوی میز برد. همان طور که کمی روی میز خم شده بود و مارتینی می ریخت. متفکرانه می اندیشید، انگار موضوعی را که تا به حال نادیده گرفته شده بود، بررسی می کرد.
* * *
ضربه ای به در اتاق استلا خورد و او بی آنکه از انعکاس تصویرش در آینه میز توالت دور شود، به ضربه پاسخ مثبت داد. در آینه دید که در باز و کوری وارد شد. در را بست و درحالی که هر دو دستش از پشت به دستگیره چسبیده بود، به آن تکیه داد. کوری مرد کوچک اندامی بود با موهای صاف بور که بسیار ماهرانه آن را از قسمت کم موتر به سمت دیگر شانه می کرد. استلا در مدت یک سالی که با او زندگی می کرد، وی را مردی سخی و مهربان یافته بود که در عین حال شخصیتی متزلزل داشت و همواره در نوعی اضطراب بی اساس و بی ثباتی به سر می برد. اینک در چشمانش که از آن سوی اتاق در آینه نگاه می کرد تا مانع دید استلا شود، نشانه های ترس موج می زد.
زن که هنوز رو به او نکرده بود، گفت: بیا تو عزیزم، می خواستم چرت بزنم. داره خیلی دیر میشه؟
- نه خیلی. سپس همانگونه که چشمان استلا حرکات او را تعقیب می کرد، به سوی تخت رفت تا روی آن بنشیند.
- حدود پنج است.
- پس، خوب است. امشب شام زود حاضر می شود. اما برای کوکتل
استلا گیلاسش را به طرف او دراز کرد و گوین آن را همراه گیلاس خود به سوی میز برد. همان طور که کمی روی میز خم شده بود و مارتینی می ریخت. متفکرانه می اندیشید، انگار موضوعی را که تا به حال نادیده گرفته شده بود، بررسی می کرد.
* * *
ضربه ای به در اتاق استلا خورد و او بی آنکه از انعکاس تصویرش در آینه میز توالت دور شود، به ضربه پاسخ مثبت داد. در آینه دید که در باز و کوری وارد شد. در را بست و درحالی که هر دو دستش از پشت به دستگیره چسبیده بود، به آن تکیه داد. کوری مرد کوچک اندامی بود با موهای صاف بور که بسیار ماهرانه آن را از قسمت کم موتر به سمت دیگر شانه می کرد. استلا در مدت یک سالی که با او زندگی می کرد، وی را مردی سخی و مهربان یافته بود که در عین حال شخصیتی متزلزل داشت و همواره در نوعی اضطراب بی اساس و بی ثباتی به سر می برد. اینک در چشمانش که از آن سوی اتاق در آینه نگاه می کرد تا مانع دید استلا شود، نشانه های ترس موج می زد.
زن که هنوز رو به او نکرده بود، گفت: بیا تو عزیزم، می خواستم چرت بزنم. داره خیلی دیر میشه؟
- نه خیلی. سپس همانگونه که چشمان استلا حرکات او را تعقیب می کرد، به سوی تخت رفت تا روی آن بنشیند.
- حدود پنج است.
- پس، خوب است. امشب شام زود حاضر می شود. اما برای کوکتل