اوضاع روبه راه باشد. تو نقشه کشیده ای با مادر ازدواج کنی، نه؟
- نظر تو در این مورد چیست؟
- ناگهان ترسی گنگ وجودش را فراگرفت.
- اگر تو از کوری به خاطر ازدواج با مادرت متنفری، از من هم متنفر خواهی شد، نه؟
- اصلا
دختر خندید. نمکدان را از روی زانو برداشت و موها را از مقابل چشمانش کنار زد:
- تو مثل کوری نیستی. از روی پاشنه بلند شد و روی زمین ایستاد.
- مرا از پیشرفت کارها مطلع کن، خب؟
- حتما، و درحالی که برای آزار کوری نقشه می کشید، با حالتی از لذت کودکانه خندید.
- و حالا بهتر است بروی خانه و مادر را ببینی. کوری خانه نیست پس نباید نگران باشی. کسی نمی بیند او را می بوسی، حتی من.
گوین، استلا را پشت خانه، در اتاقی آفتابگیر با درهای شیشه ای که به ایوانی پهن با سنگ فرشهای رنگین باز می شد، یافت. او پشت درها ایستاده بود و به آن سوی ایوان، به بیرون نگاه می کرد. با شنیدن صدای گوین، برگشت و به سوی او گام برداشت. لباس تنگ چسبان و کفش راحتی سفید پوشیده و پوستش با حمام آفتاب گرفتن های کنترل شده رنگ و جلای قهوه ای روشن گرفته بود. در دستی سیگار و در دست دیگر گیلاس پایه باریک مشروبی داشت که زیتونی در آن دیده می شد و باعث خوشحالی گوین شد.
هیچکس، حتی نتی ندید که آن دو یکدیگر را بوسیدند.
استلا گفت: عزیزم، منتظرت بودم.
- نظر تو در این مورد چیست؟
- ناگهان ترسی گنگ وجودش را فراگرفت.
- اگر تو از کوری به خاطر ازدواج با مادرت متنفری، از من هم متنفر خواهی شد، نه؟
- اصلا
دختر خندید. نمکدان را از روی زانو برداشت و موها را از مقابل چشمانش کنار زد:
- تو مثل کوری نیستی. از روی پاشنه بلند شد و روی زمین ایستاد.
- مرا از پیشرفت کارها مطلع کن، خب؟
- حتما، و درحالی که برای آزار کوری نقشه می کشید، با حالتی از لذت کودکانه خندید.
- و حالا بهتر است بروی خانه و مادر را ببینی. کوری خانه نیست پس نباید نگران باشی. کسی نمی بیند او را می بوسی، حتی من.
گوین، استلا را پشت خانه، در اتاقی آفتابگیر با درهای شیشه ای که به ایوانی پهن با سنگ فرشهای رنگین باز می شد، یافت. او پشت درها ایستاده بود و به آن سوی ایوان، به بیرون نگاه می کرد. با شنیدن صدای گوین، برگشت و به سوی او گام برداشت. لباس تنگ چسبان و کفش راحتی سفید پوشیده و پوستش با حمام آفتاب گرفتن های کنترل شده رنگ و جلای قهوه ای روشن گرفته بود. در دستی سیگار و در دست دیگر گیلاس پایه باریک مشروبی داشت که زیتونی در آن دیده می شد و باعث خوشحالی گوین شد.
هیچکس، حتی نتی ندید که آن دو یکدیگر را بوسیدند.
استلا گفت: عزیزم، منتظرت بودم.