نام کتاب: صحبت شیطان
شنیدم به مادر میگفت شاید من نیاز به روانشناس داشته باشم، اما مادر نمی خواست چیزی در این مورد بشنود.
- خوش به حال مادرت. تو همیشه می توانی روی حمایت او حساب کنی. به هر حال، مهم نیست کوری چه قدر دستپاچه شده است، شرط می بندم اگر جدیتر او را تهدید می کردی، کارها آسانتر پیش می رفت.
- چه کار میکردم؟ میدانی، نمی خواهم خودم را توی یک دردسر جدی بیندازم.
- البته که نه. فقط داشتم درباره حقه ای حرف می زدم. دختر زرنگی مثل تو باید بتواند نقشه ای بکشد.
- سخت نیست، اذیت کردن کوری زحمت زیادی ندارد. او ذاتاً آدم نگرانی است.
- می توانم بگویم بی علت هم نیست. اگر دوست داشته باشی، خود من هم تصادفا چند تا حقه بلدم. گرچه فکر می کنم درست نیست با تو در دسیسه ای شریک شوم.
- چرا نه. می تواند مثل رازی بین من و تو باقی بماند.
- خب، در موردش فکر می کنم. اما مطمئنم تو خودت حقه بهتری پیدا میکنی.
دختر خوردن سیب را تمام کرد و آشغال آن را دور انداخت. کوشید تعادل نمکدان را روی زانویی که دراز کرده بود، حفظ کند. چشمانش از هیجان برق می زد، اما همزمان به نظر می رسید نوعی بی تفاوتی حیله گرانه را که بازمانده هیجان، خشم، یا هر احساس دیگری است، حفظ کرده باشد.
- تو می خواهی کوری را وادار کنم مادر را ترک کند، نه؟ این طوری مادر می تواند مقرری زیادی بگیرد تا وقتی بعدها با او ازدواج کردی

صفحه 32 از 291