- می خواهم همین الان بشنوم که از آنچه در مورد جفری تیل استورم گفتی متأسفی. او پسر خوبی است، هرگز در مورد تو چنین حرفی نمی زند.
- نمی گویم. نمیگویم.
مادر پیش بندش را به صورتش گرفت. هنگامی که دستش را پایین انداخت، پسرش اشکهای واقعی را در چشمانش دید و به او گفت: بسیار خب، متأسفم.
- و قول می دهی دیگر هرگز چنین چیزی نخواهی گفت؟ قول می دهی از حالا به بعد از خودخواهی و ناجوانمردی دست برداری و اول و آخر و همیشه و پیش از خودت به فکر تیم باشی؟
- بله مادر، قول میدهم.
- خوبه، پس سریع بدو به جفری تیل استورم تلفن کن و به او بگو.
- چی بگویم؟
- اینکه به عنوان کوارتربک جدید برایش آرزوی موفقیت داری، اینکه در تمام طول فصل بازیها برایش هورا میکشی و امیدواری که در بازیهایش تیم را به سوی پیروزی هدایت کند.
- بسیار خب، مادر. اگر شما اصرار دارید.
- اصرار دارم، عزیزم. آن وقت می توانی برگردی و ساندویچ مرغت را تمام کنی. باور کن، عزیزم، پدرت به این موضوع بیش از هر چیز دیگری که در زمین بازی ممکنه به آن دست پیدا کنی خواهد بالید. این امر او را وادار میکند پی ببرد که پسرمان مهمترین درس زندگی را آموخته است: اینکه چه طور یک بازنده خوب باشد.
نورمن کوچولو از صندلی پایین خزید و به طرف تلفن توی راهرو رفت. مادرش صدا زد: اوه، راستی، عزیزم، ممکن است جفری هم
- نمی گویم. نمیگویم.
مادر پیش بندش را به صورتش گرفت. هنگامی که دستش را پایین انداخت، پسرش اشکهای واقعی را در چشمانش دید و به او گفت: بسیار خب، متأسفم.
- و قول می دهی دیگر هرگز چنین چیزی نخواهی گفت؟ قول می دهی از حالا به بعد از خودخواهی و ناجوانمردی دست برداری و اول و آخر و همیشه و پیش از خودت به فکر تیم باشی؟
- بله مادر، قول میدهم.
- خوبه، پس سریع بدو به جفری تیل استورم تلفن کن و به او بگو.
- چی بگویم؟
- اینکه به عنوان کوارتربک جدید برایش آرزوی موفقیت داری، اینکه در تمام طول فصل بازیها برایش هورا میکشی و امیدواری که در بازیهایش تیم را به سوی پیروزی هدایت کند.
- بسیار خب، مادر. اگر شما اصرار دارید.
- اصرار دارم، عزیزم. آن وقت می توانی برگردی و ساندویچ مرغت را تمام کنی. باور کن، عزیزم، پدرت به این موضوع بیش از هر چیز دیگری که در زمین بازی ممکنه به آن دست پیدا کنی خواهد بالید. این امر او را وادار میکند پی ببرد که پسرمان مهمترین درس زندگی را آموخته است: اینکه چه طور یک بازنده خوب باشد.
نورمن کوچولو از صندلی پایین خزید و به طرف تلفن توی راهرو رفت. مادرش صدا زد: اوه، راستی، عزیزم، ممکن است جفری هم