نام کتاب: صحبت شیطان
همچنان که با انگشتان روی فرمان ضربه می زد نشست و به آن بالا، به قله ای که آنچنان بی حفاظ در برابر آسمان خاکستری مایل به ارغوانی تیره جلوه می کرد، خیره شد. او هفتاد سال سن داشت اما به نظر پنجاه ساله می آمد، با مو هایی که با دقت اصلاح شده بود و به سفیدی یقه پیراهن گران قیمتش می نمود. با به خاطر آوردن گذشته، کمی به خود لرزید...
فکر کرد نباید می آمدم. شاید کمی خرف شده ام.
اما باید می آمد. ناگهان میلی شدید که قویتر از اراده مقاوم او بود، وی را برانگیخت تا از بزرگراه اصلی بپیچد و چهل مایل شکنجه آور را به سوی این دره تنگ فراموش شده در کوهها براند. می دانست این چیزی است که برای هر کس پیش می آید. اگر انسان به اندازه کافی عمر کند، زمانی فرا می رسد که اجبارا احساس کند باید با جایی که جوانی اش را در آن گذرانده است، خداحافظی کند، حتی اگر آنجا، جایی مانند هگنر باشد؛ حتی پس از نیم قرن؛ حتی اگر اتفاقی ناگفتنی در آنجا افتاده باشد.
کوشید چشمانش را از کوهها برگیرد، اما نتوانست. در تمام این سالها می توانست فریادهای *فلاسی تاینر* و صداهای حیوانی و مست خود و چهار پسر دیگر را بشنود. می توانست وحشتی را که پس از آن اتفاق احساس کرده بود، حس کند. آنها جسد در هم کوفته دختر جوان را در آنجا رها کرده و از باریکه راهی گریخته بودند.
نمی خواست ماجرا به قتل بینجامد. نمی خواست بخش دیگر آن هم اتفاق بیفتد؛ اما پسران دیگر می خواستند، آنجا نور قوی ماه و نوعی دیوانگی ناشناخته وجود داشت. آن ماجرا وی را دگرگون ساخته و موجب شرمساری اش بود، به طوری که از آن پس هرگز دستش را به هیچ نوع خشونتی نیالود.
*Flossie Tyner

صفحه 2 از 291