نام کتاب: صحبت شیطان
پیرزن ادامه داد:
- پدرم تنها کسی نبود که قسم خورد هر کس فلاسی را کشته باشد باید تقاصش رو پس بده. من هم قسم خوردم. اما هیچ وقت چیزی را که فلاسی پیش از مرگش به من گفت، نگفتم. می دونسم پدر اسلحه بر می دارد و شما رو یکی یکی میکشد.
فانوس را زمین گذاشت، روی ارل خم شد و با کششی که به طنابهای دور مچهای دست و پای او داد، خواست مطمئن بشود آنها محکمند. بعد گفت: و این آن چیزی نبود که من می خواسم. مرگ سریع و راحت مثل اون برای شما خوب نبود. می خواسم شما آهسته و سخت بمیرید.
- گوش کن، سو الن لطفاً به حرف من گوش بده. من...
- البته کار من هم آسون نبود. اگه پدر به طور ناگهانی، بلافاصله بعد از اینکه شما فلاسی رو کشتید نمی مرد، من هیچ وقت نمیتونسم این کار رو بکنم. اما بعد از مرگ پدر، من تنها کسی بودم که در کلبه زندگی می کرد و میتونسم فکر کنم چه طور میشود این کار را انجام داد.
- سو الن...
- ناله هاتو تموم کن. به اندازه کافی صبر کردم تا با هر چهار تای اونا همزمان روبه رو بشم. مدت زیادی طول کشید. با دوتاشون، گاهی هم سه تاشون روبه رو می شدم. اما نه هر چهار تا با هم. بعد، یک شب دیدمشون و آماده بودم. آنها را اغوا کردم تا بیان اینجا. وادارشون کردم فکر کنند خیال مهمونی بازی دارم. مث یه دختر گستاخ بی حیا شده بودم.
- سو الن، اگر فقط بگذاری...
- حتی کمی ویسکی هم براشون تهیه کردم. بهشون گفتم مجبوریم مهمانی را از اینجا به غار منتقل کنیم، جایی که هیچ نوری نباشد. گفتم نمی خوام کسی از پشت پنجره مهمونی ما را ببیند.

صفحه 14 از 291