نام کتاب: شیطان به قتل می رسد
شیطان به سخنانش ادامه داد و گفت: «مثل اینکه بقیه میهمانها دیر کرده اند... فکر می کنم تقصیر خودم است. به نظرم می آید که گفتم راس ساعت هشت و ربع بیایند.» در همین موقع صدای سر پیشخدمت بلند شد که اعلام می کرد: «دکتر رابرتز .»
تازه وارد، مرد چاق و کوتاه قدی بود با چشمانی ریز و تیزبین، میانسال، خیلی شاد و سر زنده که بیشتر حالت
کمدین ها را در بیننده تداعی می کرد. موهای سرش ریخته و تقریبا طاس به نظر می رسید، با وجود این از دست
و صورت خیلی تمیز و شسته رفته اش
معلوم بود که به جرگه ی اطبا تعلق دارد. با بقیه ی مهمان ها نیز با
گشاده رویی خوش و بش نمود و اعتماد به نفس بارزی در رفتارش وجود داشت که نشان می داد بیمارانش نیز به
او کاملا اعتماد داشته و تردیدی در تشخیص
و درمان او نخواهند داشت، حتی اگر به جای شربت های مسکن،
لیوانی شامپانی تجویز کند. دکتر رابرتز رو کرد به شیطانا و گفت: «امیدوارم دیر نکرده باشم.»
سپس با میزبان دست داد و به بقیه نیز معرفی شد. ولی ظاهرا به نظر می رسید که از دیدن کمیسر بتل وجد و شعف زیادی به او دست داد، چون با هیجان زیادی شروع به صحبت نمود و گفت: «به به... یکی از آس های اسکاتلند یارد.... درست نمی گویم؟... واقعا چه شب جالبی... ولی حالا که شما را دیدم، بهتر است بدانید که امشب حتما راجع به جنایت با شما صحبت خواهم کرد. گو اینکه می دانم در چنین شب هایی باید کار و حرفه را کنار گذاشت و راجع به موضوعات دیگر صحبت کرد، مع الوصف، چون همیشه به جنایت و موضوعات جنائی علاقمند بودم، دوست دارم راجع به آن صحبت کنم... شاید هم برای وجهه ی یک طبیب مناسب نباشد....... نمی دانم... به هر حال، خدا کند که بیماران روانی من از این موضوع خبردار نشوند... هاهاها...)
که
مجددا در سالن باز شد و صدای سر پیشخدمت بلند شد که: «خانم لوریمر »
خانم لوریمر، زنی شصت ساله، بسیار خوش هیکل و خوش لباس، با گیسوانی خاکستری رنگی که به طرز زیبایی آرایش شده بود و به محض ورود همچنان که به طرف میزبان روانه می شد با صدایی رسا و خوش آهنگ گفت: «امیدوارم دیر نکرده باشم.» | سپس به طرف دکتر رابرتز برگشت که ظاهرا از قبل با هم آشنا بودند. سپس صدای سر پیشخدمت دوباره به گوش رسید که اعلام کرد: «جناب سرگرد دسپارد.»
Roberts 2 Lorimer 3 Despard

صفحه 9 از 281