نام کتاب: شیطان به قتل می رسد
که من باشم؟ هیچ کس. اگر گزارشگری بنوسد که مثلا دختر زیبای بیست و دو ساله ای در اتاقی که پنجره های آن رو به دریا باز می شود، شیر گاز را باز و پس از خداحافظی و بوسیدن بابی سگ مورد علاقه ی خودش
خودکشی کرده، فکر می کنید کسی هست که سر و صدایش در بیاید و اعتراض کند که نخیر، این دختر بیست و شش ساله بوده نه بیست و دو ساله و پنجره های اتاقش هم رو به دریا باز نمی شده و بالاخره نام سگ هم بانی بوده نه بابی. خوب، چطور یک خبرنگار روزنامه اجازه دارد که این اشتباهات را بکند، ولی من که نویسندهی معروفی هستم نمی توانم؟ من که اصلا سر در نمی آورم. حالا آمدیم و من در یکی از داستانهایم درجه و مقام تعداد معدودی از پرسنل اسکاتلندیارد را جا به جا کردم و به جای اینکه بگویم اسلحهی اتوماتیک گفتم رولور، و گرامافون را هم اشتباها دستگاه پخش صوت نام بردم، و بالاخره به جای اسلحه گرم از زهر استفاده کردم چون قربانی به سرعت نخواهد مرد و لذا پلیس این شانس را دارد که با قربانی قبل از اینکه به کلی جانش را از دست بدهد، یکی دو کلمه صحبت کند. خوب، حالا فکر می کنید که من مرتکب گناه کبیره ای شده ام؟ و یا به کسی توهین کرده ام؟ مسلما که نه. فراموش نکنید که مهمترین موضوع در هر داستان جنائی، تعداد کسانیست که در طول داستان به قتل می رسند، و این موضوع تنها عاملی است که رابطه ی مستقیمی با احساسات خواننده
داشته و در صورت افزایش و یا کاهش این تعداد، علاقه و هیجان خوانندگان نیز به همان نسبت تشدید و یا
تضعیف خواهد شد. خواننده ی داستان های جنائی، قبل از هر چیز خون می خواهد و هیچ چیزی مثل خون زیاد او را خوشحال نخواهد نمود. در این گونه داستان ها، همیشه کسانی هستند که تصمیم می گیرند حرف هائی بزنند. خوب، اینها همان کسانی هستند که در مراحل اولیه ی داستان به قتل می رسند. موضوعی که به مذاق خواننده
خیلی خوش می آید و من هم به نوبه ی خود در تمام نوشته هایم توجه خاصی به این موضوع مبذول داشته و مهم تر از همه سعی کرده ام که با متدهای مختلف آنها را به قتل برسانم. خوانندگان من به طور اعم، استفاده از انواع زهرهای غیرقابل کشف را بیشتر ترجیح می دهند. عوامل مشخصه داستانهای من، عموما یک کمیسر پلیس و تعدادی زنهای احمق می باشند که در اثر اشتباهات مکرری که می کنند سرانجام به دام تبهکاران افتاده و در سردابی که لوله گازی در آن باز شده و با آب فراوانی بر سر و روی آنها می ریزد، محبوس و در انتظار مرگ می مانند (که به نظر من، کار شاقی برای کشتن کسی می باشد، ولی خوب خواننده این طور ترجیح می دهد ). ولی قهرمان داستان که یک تنه حریف حداقل سه و حداکثر هفت تبهکار قوی هیکل می باشد، ناگهان ظاهر می شود و ترتیب تمام تبهکاران را می دهد و زندانیان را هم آزاد می کند. من تا به حال سی و دو کتاب نوشته ام
که همه آنها بدون استثناء به همین شکل و مشابه هم بوده اند، ولی ظاهرا کسی جز مسیو پوارو متوجه این موضوع نشده است. البته از این موضوع به هیچ وجه ناراحت و ناراضی نمی باشم، و تنها موردی که ناراحتم می کند این

صفحه 70 از 281