سرگرد دسپارد لبهای خود را جمع کرد و گفت: «خیر... لابد استنباط شما این است که، در آن مهمانی عصرانه، ناگهان چشمم به این چاقو می افتد و برای اینکه در فرصت مناسبی در مهمانی های بعدی از آن استفاده کنم، آن را به خاطر می سپرم
جناب سرگرد دسپارد، چرا سعی می کنید از حرف های من این گونه استنباط کنید؟»
معذرت می خواهم، ولی به نظر من نشان دادن این چاقو و گوشه و کنایه از اینکه شاید قبلا آن را دیده باشم،
استنباطی جز این نمی تواند داشته باشد.»
به دنبال این گفتگو، لحظاتی سکوت برقرار شد و سرانجام کمیسر بتل مجددا به بازجوئی خود ادامه داد و گفت: «سرگرد دسپارد، شما شخصا هیچ دلیل و انگیزه ای داشتید که از شیطانا متنفر باشید؟ »
تا دلتان بخواهد.)
کمیسر بتل از این جواب دور از انتظار شدیدا یکه خورد و با تعجب زیادی گفت: «منظورتان را نمی فهمم؟ »
سرگرد دسپارد در جواب گفت: «البته فقط تنفر، نه اینکه او را بکشم. من به شخصه هرگز آرزوی مرگ شیطانا را نداشتم. ولی باور کنید خیلی دوست داشتم که با مشت و لگد بیفتم به جانش! مطمئن باشید از این کار هم خیلی لذت می بردم. مع هذا حیف... حیف از اینکه حالا دیگر برای این کار خیلی دیر شده.»
ولی چرا؟ چرا این قدر دوست داشتید که با مشت و لگد او را بزنید؟» |
نمیدانم چرا، ولی همین قدر می دانم که شیطانا از آن آدم هائی بود که نیاز شدیدی به مشت و لگد دارند. هر وقت که چشمم به او می افتاد، احساس می کردم پنجه پاهایم تحریک شده و به خارش افتاده است.»
امی
چیزی راجع به او می دانید؟ منظورم چیزهائی است که به اعتبار و معروفیت او لطمه می زند؟ » خیلی شیک پوش بود. موهایش را خیلی بلند نگاه می داشت و همیشه هم بوی عطر دلپذیر و تندی میداد.» مع الوصف، شما دعوت او را به شام امشب پذیرفتید؟» | سرگرد دسپارد با خونسردی کاملا محسوسی جواب داد و گفت: «اگر قرار باشد صرفا به مهمانی هائی که صاحبخانه برگزار می کند و مورد تایید و علاقه من هم می باشد بروم، آن وقت مجبور می شوم، در را به روی خود بسته و به ندرت از خانه خارج شوم.)
جناب سرگرد دسپارد، چرا سعی می کنید از حرف های من این گونه استنباط کنید؟»
معذرت می خواهم، ولی به نظر من نشان دادن این چاقو و گوشه و کنایه از اینکه شاید قبلا آن را دیده باشم،
استنباطی جز این نمی تواند داشته باشد.»
به دنبال این گفتگو، لحظاتی سکوت برقرار شد و سرانجام کمیسر بتل مجددا به بازجوئی خود ادامه داد و گفت: «سرگرد دسپارد، شما شخصا هیچ دلیل و انگیزه ای داشتید که از شیطانا متنفر باشید؟ »
تا دلتان بخواهد.)
کمیسر بتل از این جواب دور از انتظار شدیدا یکه خورد و با تعجب زیادی گفت: «منظورتان را نمی فهمم؟ »
سرگرد دسپارد در جواب گفت: «البته فقط تنفر، نه اینکه او را بکشم. من به شخصه هرگز آرزوی مرگ شیطانا را نداشتم. ولی باور کنید خیلی دوست داشتم که با مشت و لگد بیفتم به جانش! مطمئن باشید از این کار هم خیلی لذت می بردم. مع هذا حیف... حیف از اینکه حالا دیگر برای این کار خیلی دیر شده.»
ولی چرا؟ چرا این قدر دوست داشتید که با مشت و لگد او را بزنید؟» |
نمیدانم چرا، ولی همین قدر می دانم که شیطانا از آن آدم هائی بود که نیاز شدیدی به مشت و لگد دارند. هر وقت که چشمم به او می افتاد، احساس می کردم پنجه پاهایم تحریک شده و به خارش افتاده است.»
امی
چیزی راجع به او می دانید؟ منظورم چیزهائی است که به اعتبار و معروفیت او لطمه می زند؟ » خیلی شیک پوش بود. موهایش را خیلی بلند نگاه می داشت و همیشه هم بوی عطر دلپذیر و تندی میداد.» مع الوصف، شما دعوت او را به شام امشب پذیرفتید؟» | سرگرد دسپارد با خونسردی کاملا محسوسی جواب داد و گفت: «اگر قرار باشد صرفا به مهمانی هائی که صاحبخانه برگزار می کند و مورد تایید و علاقه من هم می باشد بروم، آن وقت مجبور می شوم، در را به روی خود بسته و به ندرت از خانه خارج شوم.)