کسی متوجه نشد که از شنیدن این کلمات، برای لحظه ی کوتاهی نفس آن مردیث حبس شد و سینه اش هم با حرکتی ناگهانی بالا آمد. مع هذا هرکول پوارو و چشمان تیزبینش که هیچ حرکت و جنبشی را از نظر دور نمی داشت، متوجه این تغییر حالت آنی و زود گذر دو شیره آن مردیث شد، ولی کمیسر بتل بدون اینکه اصلا متوجه تغییر حالت مخاطب خود شده باشد، همین طور حرف می زد و در ادامه سخنانش گفت: «مثلا آدم باج گیری نبود که با تهدید و ارعاب از مردم اخاذی کند. خوشبختانه دوشیزه مردیث، حال و احوال و وجنات شما نشان می دهد، از آن تیپ خانم هایی نیستید که گناهان زیاد کرده و از یاد آوری آنها رنج می برند.»
با شنیدن این حرف چهره ی زیبای آن مردیت برای نخستین بار باز شد و خندید و به دنبال آن گفت: «نه... واقعا هم نه .... خوشبختانه هیچ رازی در زندگی من وجود ندارد.»
خیلی خوب دوشیزه مردیث، پس دلیلی ندارد که باز هم نگران باشید. البته بعدا هم مزاحمتان می شویم و مجددا سوالاتی خواهیم کرد، ولی خوب، حتما با سیستم کاری اسکاتلند یارد آشنا هستید و می دانید که باید این کارها انجام شود.» |
کمیسر بتل، به دنبال این حرف از جای بلند شد و مجددا دوشیزه مردیث را مورد خطاب قرار داد و گفت: حالا می توانید تشریف ببرید... به پاسبان نگهبان دستور می دهم که یک تاکسی برایتان صدا کند. به محض رسیدن به باشگاه نیز زود به تختخواب بروید و سعی کنید که حتما خوابتان ببرد و بی خود با نگرانی بیدار ننشینید... اگر لازم شد یکی دو تا آسپرین هم بخورید.»
متعاقبة، دوشیزه مردیث را تا بیرون از اتاق هدایت کرد و لحظاتی بعد، همین که به اطاق وارد شد، سرهنگ ریس خطاب به او گفت: «بتل جدا که خیلی باهوش و زرنگی. به نظر من هیچ کس نمی توانست به این خوبی رل یک پدر را بازی کند!»
بی دلیل نبود سرهنگ. باید طوری برخورد می کردم که ترسش بریزد، نه اینکه بیشتر شود، والا مطمئنا مضطرب تر و ترسش هم بیشتر می شد. ببینید، از دو حال خارج نیست، با این دختر بینوا واقعا ترسیده و وحشت کرده بود، که در این صورت آدم باید خیلی قسی القلب باشد که دختر مضطرب و وحشت زده ای را تحت فشار گذاشته و بیشتر بترساند، من خودم را خوب می شناسم و می دانم که هرگز آدم قسی القلبی نبوده و حالا هم نیستم. یا اینکه برعکس، بازیگری فوق العاده ماهر که با استادی هر چه تمام تر رل خود را بازی می کرد، که در این صورت اگر تا صبح هم نگهش می داشتیم، چیزی بیشتر از این دستگیرمان نمی شد.»
با شنیدن این حرف چهره ی زیبای آن مردیت برای نخستین بار باز شد و خندید و به دنبال آن گفت: «نه... واقعا هم نه .... خوشبختانه هیچ رازی در زندگی من وجود ندارد.»
خیلی خوب دوشیزه مردیث، پس دلیلی ندارد که باز هم نگران باشید. البته بعدا هم مزاحمتان می شویم و مجددا سوالاتی خواهیم کرد، ولی خوب، حتما با سیستم کاری اسکاتلند یارد آشنا هستید و می دانید که باید این کارها انجام شود.» |
کمیسر بتل، به دنبال این حرف از جای بلند شد و مجددا دوشیزه مردیث را مورد خطاب قرار داد و گفت: حالا می توانید تشریف ببرید... به پاسبان نگهبان دستور می دهم که یک تاکسی برایتان صدا کند. به محض رسیدن به باشگاه نیز زود به تختخواب بروید و سعی کنید که حتما خوابتان ببرد و بی خود با نگرانی بیدار ننشینید... اگر لازم شد یکی دو تا آسپرین هم بخورید.»
متعاقبة، دوشیزه مردیث را تا بیرون از اتاق هدایت کرد و لحظاتی بعد، همین که به اطاق وارد شد، سرهنگ ریس خطاب به او گفت: «بتل جدا که خیلی باهوش و زرنگی. به نظر من هیچ کس نمی توانست به این خوبی رل یک پدر را بازی کند!»
بی دلیل نبود سرهنگ. باید طوری برخورد می کردم که ترسش بریزد، نه اینکه بیشتر شود، والا مطمئنا مضطرب تر و ترسش هم بیشتر می شد. ببینید، از دو حال خارج نیست، با این دختر بینوا واقعا ترسیده و وحشت کرده بود، که در این صورت آدم باید خیلی قسی القلب باشد که دختر مضطرب و وحشت زده ای را تحت فشار گذاشته و بیشتر بترساند، من خودم را خوب می شناسم و می دانم که هرگز آدم قسی القلبی نبوده و حالا هم نیستم. یا اینکه برعکس، بازیگری فوق العاده ماهر که با استادی هر چه تمام تر رل خود را بازی می کرد، که در این صورت اگر تا صبح هم نگهش می داشتیم، چیزی بیشتر از این دستگیرمان نمی شد.»