نام کتاب: شیطان به قتل می رسد
«بهتر شد. حالا خوب توجه کنید دوشیزه مردیث، معذرت میخواهم اگر این طوری صحبت می کنم، ولی سعی کنید که با ما رو راست باشید و از ارائه ی مطالب غیر واقع نیز خودداری بفرمائید. همه ی ما میدانیم که ترس و وحشت ناشی از ماجرای امشب، شما را شدیدا مضطرب و عصبی نموده و افکارتان نیز تحت تاثیر این مساله تا حدود زیادی مغشوش شده است. اشکال کار اینجاست که در چنین شرایطی، کسانی که مورد سوال و بازجویی قرار می گیرند، به علت اضطراب و ترس و وحشتی که عارضشان شده، معمولا ماجرا را به گونه ای که مورد نظر خودشان است بازگو می کنند، که نه تنها سودی ندارد، بلکه متاسفانه وضع خودشان را وخیم تر خواهد نمود. خوب، حالا بهتر است برگردیم به صحبت های خود ما به هر حال معلوم شد، دقایقی در اتاق قدم می زدید، به طرف آقای شیطانا هم رفتید؟» |
آن مردیث لحظاتی در سکوت فرو رفت و سپس با حالت خیلی ملتمسانه ای در جواب گفت: «به خدا اصلا یادم نمی آید.» |
خوب، باشد، مهم نیست. حالا فرض می کنیم که این کار را هم کرده باشید. در مورد سه نفر بقیه چی؟ راجع به آنها هم چیزی می دانید؟»
آن مردیث سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: «هیچ کدامشان را قبلا ندیده بودم.» راجع به آنها چه فکر می کنید؟ به نظر شما قاتل یکی از این سه نفر می باشد؟» باور کردنی نیست. من به شخصه اصلا نمی توانم باور کنم. سرگرد دسپارد. نه به هیچ وجه. دکتر رابرتز هم همین طور، در مورد ایشان هم همین احساس را دارم. گو اینکه به نظر من، یک پزشک با موقعیتی که دارد و امکاناتی که در دسترسش می باشد، مثل انواع داروها یا چیزهای دیگر، می تواند هر کسی را که می خواهد به راحتی به قتل برساند.»
از مقدمه شما، چنین نتیجه می گیریم که منظورتان لابد خانم لوریمر می باشد؟» |
«اوه، نه، منظور من به هیچ وجه خانم لوریمر نبود. خانم لوریمر آن قدر مهربان و دوست داشتنی هستند که اصلا به ایشان نمی آید خدای نخواسته چنین کاری را کرده باشند. مجالست با چنین زن با شخصیتی واقعا لذت بخش می باشد. نمی دانید در بازی چقدر با محبت و با گذشت بود، با اینکه در بازی بریج رقیب ندارد، معهذا اگر شریکش در بازی اشتباه کند، هرگز او را سرزنش نمی کند و همیشه بازی را طوری اداره می کند که شریکش اگر هم سهوا امتیازی از دست داده باشد، عصبی نمی شود و احساس حقارت هم نخواهد کرد.»

صفحه 47 از 281