نام کتاب: شیطان به قتل می رسد
«خیلی وقت است که او را می شناختید؟»
حدود نه ماه. شیطانا را اولین بار در سوئیس، هنگامی که همه برای ورزش های زمستانی به آنجا می روند
ملاقات کردم.» |
کمیسر بتل با قیافهای حاکی از تعجب گفت: «هرگز فکر نمی کردم که شیطانا اهل اسکی و ورزش های زمستانی باشد و برای این کار به سوئیس هم برود.»
اسکی نمی کرد، فقط پاتیناژ که واقعا استاد بود، به خصوص حرکات و کارهائی که روی یخ می کرد.» |
بله، حالا درست شد، چون دوست داشت همیشه خودنمائی کند. خوب، بعد از این آشنائی، باز هم همدیگر را
ملاقات کردید؟»
بله، به دفعات مکرر، چندین بار مرا به مهمانی هایش دعوت کرد که برای من جالب بود.» با این تفاسیر، هنوز هم می گوئید علاقه ای به او نداشتید؟» |
نه، چون همان طور که قبلا گفتم، به نظر آدم مهیب و ترسناکی می آمد.»
کمیسر بتل بار دیگر با مهربانی خاصی سوال کرد: «و لابد همین طوری از او می ترسیدید و دلیل خاصی هم
برای این ترس و وحشت وجود نداشت؟»
آن مردیث سرش را به طرف بالا آورد و همچنان که به چشمان کمیسر بتل خیره شده بود، با حالتی از تعجب و ناباوری گفت: «دلیل خاص ؟ نه ابد، به هیچ وجه.»
خیلی خوب، و حالا راجع به امشب، بفرمائید که در طول بازی از جای خودتان بلند هم شدید؟»
فکر نمی کنم، اوه، ولی چرا، فکر می کنم یک بار بلند شدم و رفتم پشت سر شریکم تا دست او را تماشا کنم.»
و لابد همین طور پشت سر او ایستادید و از میز هم دور نشدید؟»
بله.)
مطمئنید، دوشیزه مردیت؟»
در اینجا، گونه های آن مردیث ناگهان گل انداخت و گفت: «ننننه... مثل اینکه یک خورده هم قدم زدم.»

صفحه 46 از 281