خانم لوریمر با حالتی از تعجب آمیخته با تمسخر به کمیسر بتل نگاه کرد و گفت: «دست بردارید کمیسر بتل، چه خیالی به سرتان زده؟ فکر می کنید اگر هم فرضا چنین چیزی بود، به شما می گفتم؟»
کمیسر بتل در جواب گفت: «بله، احتمالا می گفتید، چون آدم های باهوشی مثل شما، می دانند که دیر یا زود همه چیز روشن خواهد شد.»
خانم لوریمر سرش را به علامت تائید تکان داد و سپس اظهار داشت: «البته، همین طور است که شما می فرمائید. ولی به هر حال به شما اطمینان می دهم که من به شخصه هیچ دلیلی برای کشتن شیطانا نداشتم و هیچ موردی هم نبود که به خاطر آن آرزوی مرگ او را داشته باشم. احساس من به شیطانا، اصولا حالتی از بی تفاوتی محض بود. شاید بهتر است بگویم، بود و نبود او برای من فرقی نداشت، چون به نظر من خیلی غیر عادی بود. آدمی که دوست داشت همیشه پز بدهد، آن هم با ژست های عجیب و غریب، درست مثل اینکه تو صحنه ی تاتر زندگی می کند و همین حرکاتش بود که مرا بعضی اوقات عصبانی و شدید ناراحت می نمود. ولی در هر صورت اینها نظریه ی شخصی و برداشت من از شیطانا است.» بسیار خوب خانم لوریمر. حالا ممکن است نظرتان را راجع به همبازی هایتان بفرمائید؟»
متاسفانه چیزی برای گفتن ندارم. سرگرد دسپارد و دوشیزه مردی را برای اولین بار امشب ملاقات کردم که به نظر من آدم های بسیار دوست داشتنی می باشند. دکتر رابرتز را ندیده ولی اسمش را شنیده بودم، ولی فکر می کنم یکی از پزشکان معروف و صاحب نام لندن می باشد.»
لابد دکتر شخصی شما نیز می باشد؟» |
((
«اوه، نه، به هیچ وجه.»
حالا، خانم لوریمر، ممکن است بفرمائید، شما امشب شخصا چند بار میز بریج را ترک کردید و ممنون میشوم اگر در مورد سایر بازیکنان هم توضیحاتی بفرمائید.»
خانم لوریمر بدون اینکه به مغز خود فشار بیاورد بلافاصله در جواب گفت: «می دانستم که احتمالا این سئوال را خواهید کرد و برای همین هم قبلا راجع به آن فکر کرده بودم. من فقط یک بار وقتی که دستم را جا رفته بودم از جا بلند شدم و سراغ شومینه رفتم. شیطانا هنوز زنده بود. چون من مخصوصا به او گفتم که شومینه چوبی واقعة زیباست.» |
«آیا او جوابی هم به شما داد؟»
کمیسر بتل در جواب گفت: «بله، احتمالا می گفتید، چون آدم های باهوشی مثل شما، می دانند که دیر یا زود همه چیز روشن خواهد شد.»
خانم لوریمر سرش را به علامت تائید تکان داد و سپس اظهار داشت: «البته، همین طور است که شما می فرمائید. ولی به هر حال به شما اطمینان می دهم که من به شخصه هیچ دلیلی برای کشتن شیطانا نداشتم و هیچ موردی هم نبود که به خاطر آن آرزوی مرگ او را داشته باشم. احساس من به شیطانا، اصولا حالتی از بی تفاوتی محض بود. شاید بهتر است بگویم، بود و نبود او برای من فرقی نداشت، چون به نظر من خیلی غیر عادی بود. آدمی که دوست داشت همیشه پز بدهد، آن هم با ژست های عجیب و غریب، درست مثل اینکه تو صحنه ی تاتر زندگی می کند و همین حرکاتش بود که مرا بعضی اوقات عصبانی و شدید ناراحت می نمود. ولی در هر صورت اینها نظریه ی شخصی و برداشت من از شیطانا است.» بسیار خوب خانم لوریمر. حالا ممکن است نظرتان را راجع به همبازی هایتان بفرمائید؟»
متاسفانه چیزی برای گفتن ندارم. سرگرد دسپارد و دوشیزه مردی را برای اولین بار امشب ملاقات کردم که به نظر من آدم های بسیار دوست داشتنی می باشند. دکتر رابرتز را ندیده ولی اسمش را شنیده بودم، ولی فکر می کنم یکی از پزشکان معروف و صاحب نام لندن می باشد.»
لابد دکتر شخصی شما نیز می باشد؟» |
((
«اوه، نه، به هیچ وجه.»
حالا، خانم لوریمر، ممکن است بفرمائید، شما امشب شخصا چند بار میز بریج را ترک کردید و ممنون میشوم اگر در مورد سایر بازیکنان هم توضیحاتی بفرمائید.»
خانم لوریمر بدون اینکه به مغز خود فشار بیاورد بلافاصله در جواب گفت: «می دانستم که احتمالا این سئوال را خواهید کرد و برای همین هم قبلا راجع به آن فکر کرده بودم. من فقط یک بار وقتی که دستم را جا رفته بودم از جا بلند شدم و سراغ شومینه رفتم. شیطانا هنوز زنده بود. چون من مخصوصا به او گفتم که شومینه چوبی واقعة زیباست.» |
«آیا او جوابی هم به شما داد؟»