ولی کمیسر بتل با حالتی
کاملا بی تفاوت در جواب
گفت: «مسائل و وقایع زندگی واقعی را نباید با نوشته های
کتاب مقایسه نمود.» |
با این وجود خانم الیور در جواب گفت: «بله، من هم می دانم. وقایع در زندگی حقیقی، به آراستگی و نظم وقایع مشابه در کتاب ها نمی باشند.»
دکتر رابرتز وارد شد، از حالت چهره و طرز راه رفتنش معلوم بود که روحیه ی شاد و بی تفاوت خود را تا حدود زیادی از دست داده است. به محض ورود رو کرد به کمیسر بتل و گفت: «واقعا که چه ماجرای وحشتناکی! خانم الیور خیلی معذرت میخواهم که این حرف را می زنم، ولی قبول کنید حتی برای حرفه ای ها هم وحشتناک می باشد. هنوز نمی توانم باور کنم که چطور ممکن است یک کسی شیطانا را در فاصله کمتر از سه متری با چاقو به قتل برساند بدون اینکه هیچ یک از ماها متوجه شویم. وووه ..... من که شخصا به هیچ وجه جرأت چنین کاری را ندارم.»
به دنبال این حرف لبخندی بر لبان دکتر رابرتز نقش بست. سپس به سخنانش ادامه داد و گفت: «به هر حال، بفرمایید من چه باید بگویم و یا چه کاری می توانم انجام دهم که شما متعاقد شوید که من در این جنایت دخالتی نداشته ام؟»
خوب، ما قبل از هر چیز انگیزهی جنایت را مورد بررسی قرار می دهیم دکتر رابرتز»
دکتر رابرتز سرش را با قاطعیت به علامت نفی تکان داد و در جواب گفت: «در این صورت مساله ای باقی نمی ماند. برای اینکه صد در صد مطمئنم که به هیچ وجه کوچکترین دلیل یا به قول شما انگیزه ای برای از بین بردن شیطانا نداشتم. رابطه ی من و شیطانا اصولا از حد یک آشنائی ساده و معمولی تجاوز نمی کرد و من به هیچ وجه شناخت کامل و جامعی از وی نداشتم. البته آدم عجیب و غریبی بود و اعمال و رفتار عجیب و غریب تری نیز داشت که برای من جالب بود، ضمن اینکه رفتارش به نظر من تا حدودی شرقی می نمود. از طرفی مطمئن باشید من آدم احمقی نیستم و می دانم که شما روابط من و شیطانا را دقیقا مورد بررسی و مطالعه قرار خواهید داد و تحقیقات لازم را به عمل خواهید آورد، و من هم به شخصه توقعی جز این ندارم، مع هذا مطمئنم موردی که ارتباط آن را با این جنایت ثابت کند به دست نخواهید آورد. همان طور که قبلا نیز گفتم، من شیطانا را نکشتم و
دلیلی هم نداشت که چنین کاری را ایجاب نماید.)
کاملا بی تفاوت در جواب
گفت: «مسائل و وقایع زندگی واقعی را نباید با نوشته های
کتاب مقایسه نمود.» |
با این وجود خانم الیور در جواب گفت: «بله، من هم می دانم. وقایع در زندگی حقیقی، به آراستگی و نظم وقایع مشابه در کتاب ها نمی باشند.»
دکتر رابرتز وارد شد، از حالت چهره و طرز راه رفتنش معلوم بود که روحیه ی شاد و بی تفاوت خود را تا حدود زیادی از دست داده است. به محض ورود رو کرد به کمیسر بتل و گفت: «واقعا که چه ماجرای وحشتناکی! خانم الیور خیلی معذرت میخواهم که این حرف را می زنم، ولی قبول کنید حتی برای حرفه ای ها هم وحشتناک می باشد. هنوز نمی توانم باور کنم که چطور ممکن است یک کسی شیطانا را در فاصله کمتر از سه متری با چاقو به قتل برساند بدون اینکه هیچ یک از ماها متوجه شویم. وووه ..... من که شخصا به هیچ وجه جرأت چنین کاری را ندارم.»
به دنبال این حرف لبخندی بر لبان دکتر رابرتز نقش بست. سپس به سخنانش ادامه داد و گفت: «به هر حال، بفرمایید من چه باید بگویم و یا چه کاری می توانم انجام دهم که شما متعاقد شوید که من در این جنایت دخالتی نداشته ام؟»
خوب، ما قبل از هر چیز انگیزهی جنایت را مورد بررسی قرار می دهیم دکتر رابرتز»
دکتر رابرتز سرش را با قاطعیت به علامت نفی تکان داد و در جواب گفت: «در این صورت مساله ای باقی نمی ماند. برای اینکه صد در صد مطمئنم که به هیچ وجه کوچکترین دلیل یا به قول شما انگیزه ای برای از بین بردن شیطانا نداشتم. رابطه ی من و شیطانا اصولا از حد یک آشنائی ساده و معمولی تجاوز نمی کرد و من به هیچ وجه شناخت کامل و جامعی از وی نداشتم. البته آدم عجیب و غریبی بود و اعمال و رفتار عجیب و غریب تری نیز داشت که برای من جالب بود، ضمن اینکه رفتارش به نظر من تا حدودی شرقی می نمود. از طرفی مطمئن باشید من آدم احمقی نیستم و می دانم که شما روابط من و شیطانا را دقیقا مورد بررسی و مطالعه قرار خواهید داد و تحقیقات لازم را به عمل خواهید آورد، و من هم به شخصه توقعی جز این ندارم، مع هذا مطمئنم موردی که ارتباط آن را با این جنایت ثابت کند به دست نخواهید آورد. همان طور که قبلا نیز گفتم، من شیطانا را نکشتم و
دلیلی هم نداشت که چنین کاری را ایجاب نماید.)